چند ساعت گذشته بود. بیش از حد طولانی. شدو، جودی، آنا و ولف در سکوت نگران اطراف را نگاه میکردند. شدو با بیصبری گفت: — «این مدت کافی بود برای برگشتن. یه چیزی قطعاً شده.» جودی با ترس زمزمه کرد: — «باید بریم دنبالشون… من نمیتونم اینطوری بشینم.» ولف جدی سر تکان داد: — «باشه. حرکت کنیم.» چهار نفر وارد جنگل شدند… و خیلی زود، با یک دختر برخورد کردند. دختر جوان، لباس ساده، موهای کوتاه و چهرهای مهربان. نه وحشتناک، نه تهدیدکننده. کاملاً شبیه یک انسان معمولی. دستش را بالا برد و گفت: — «نترسین! من نمیخوام بهتون آسیب بزنم.» آنا با احتیاط پرسید: — «تو… اهل همینجایی؟»
— «آره. و… فکر کنم میدونم دوستانتون کجان.» شدو قدمی جلو رفت: — «کجان؟ چی دیدی؟» دختر مکث کرد، انگار نمیخواست بترسونَدشان. — «اونا رو… آدمخوارها گرفتن.» چشم همه گرد شد. اما دختر سریع اضافه کرد: — «نترسید… اونا ظاهراً مثل شما هستن. انسانن. فقط… قوانینشون با شما فرق داره.» جودی لبش لرزید: — «باید کمکمون کنی. خواهش میکنم…» دختر سری تکان داد. — «من راه رو نشون میدم… ولی باید سریع باشیم.» هیچکدام نمیدانستند حقیقت خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست.
کلاریسا، اریک، اطلس، آناستازیا و کریس در کلبههایی چوبی نگه داشته شده بودند. زنجیر؟ طناب؟ قفس؟ نه. خانههایی معمولی. فقط… درها از بیرون قفل شده بودند. اولین کسی که بیدار شد، کلاریسا بود. اتاق کاملاً شبیه یک اتاق انسانی بود — تخت، صندلی، پنجره، حتی پارچه روی میز. هیچ نشانی از «وحشیگری» دیده نمیشد. همین، ترسناکترش میکرد. کلاریسا بلافاصله اسم اریک را صدا زد: — «اریک؟! اریک تویی؟!» — «کلاریسا… آره، من اینجام!» — «خوبی؟! بقیه چی؟!» — «اطلس، کریس، آناستازیا… همهمونیم. فقط… تریستان هم اینجاست.» کلاریسا خشکش زد. — «تریستان؟! حالش خوبه؟!»
— «حالش… خوب نیست. خیلی خونریزی کرده.» قبل از اینکه بتوانند ادامه دهند… در اتاق کلاریسا باز شد. سه مرد کاملاً عادی داخل آمدند. لباسهای مرتب، رفتار آرام، چهرههایی مثل هر روستایی معمولی. اما نگاهشان… نگاه یک شکارچی بود. با زبانی که کلاریسا نمیفهمید صحبت کردند. یکی از آنها به او اشاره کرد. دیگری سری تکان داد. سومی لبخند کوتاهی زد. و مرد اول واضح گفت: — «او را… برای رئیس ببرید. هدیهای ارزشمند.» کلاریسا حس کرد خون در رگهایش یخ زد. از اتاق بغلی صدای اریک میآمد: — «کلاریسا؟ چی شد؟! کلاریسا جواب بده!» اما کلاریسا حتی نتوانست نامش را بگوید. مردها او را گرفتند و بیرون بردند.
دهکدهای کوچک و کامل شبیه محل زندگی انسانها. خانه، آتش، کودکان، زنها، مردها… هیچ چیز «وحشی» در ظاهر نبود. فقط… قوانینشان فرق داشت. و این تفاوت، خطرناک بود. کلاریسا را جلوی خانهای بزرگتر بردند. خانه ای که شبیه یک قصر بود. در باز شد. مردی با قامتی بلند و چهرهای جدی بیرون آمد. چشمانی تیز. مثل کسی که دقیقتر از بقیه میبیند. وقتی نگاهش به کلاریسا افتاد… لحظهای سکوت عجیبی بینشان رد شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود
ممنون🎀🌻
ناظر بودم 💘
مرسیع✨🎀