سلام به درخواست خیلیا فصل دوم رو اغاز میکنیم
صبحی آرام بود. نور خورشید از پنجره میتابید و همهچیز مثل یک روز عادی بهنظر میرسید. من روی تخت خودم بودم، در اتاقی که انگار هیچوقت چیزی تغییر نکرده. اما در عمق سکوت، چیزی سنگین حضور داشت. روی میز، یک ساعت قدیمی دیده میشد؛ ساعتی که هرگز نداشتم. عقربههایش بیحرکت بودند، ولی صدای ضربانش در فضا میپیچید، مثل پژواک نبردی که نباید وجود داشته باشد. به آینه نگاه کردم. چشمهایم همان بودند، اما درونشان جرقهای تازه میدرخشید؛ نشانهای از اینکه هنوز بخشی از میدان بیزمان در من زنده است. در سکوت، صدایی غیبی زمزمه کرد: «بازگشت همیشه پایان نیست… گاهی آغاز تازه است.» من لرزیدم. درونم جملهای شکل گرفت، بیآنکه چیزی در دست داشته باشم: «اگر اکنون هم میدان نبرد باشد، پس هیچوقت از داستان جدا نمیشوم.»
صبح مثل همیشه شروع شد. کیفم رو برداشتم و راهی مدرسه شدم. خیابونها پر از دانشآموزهایی بودن که با خنده و شوخی جلو میرفتن، اما من حس میکردم همهچیز کمی کندتر از معمول حرکت میکنه. وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، نگاهها عادی بودن، ولی یک چیز غیرعادی به چشمم خورد: ساعت بزرگ بالای در ورودی، مثل همهی ساعتهای شهر، روی ۹:۰۹ گیر کرده بود. صدای زنگ مدرسه بهجای یک بار، سه بار پشت سر هم تکرار شد، انگار زمان خودش رو گم کرده. دوستم نزدیک شد و گفت: «مونو، چرا اینقدر رنگت پریده؟» من لبخند زدم، اما درونم لرزید. چون میدانستم این مدرسه، امروز فقط یک مدرسه نیست. اینجا هم میدان تازهای در حال شکلگیری بود.
زنگ مدرسه به صدا درآمد. همه وارد کلاس شدند. من روی نیمکت نشستم، ولی هنوز ذهنم درگیر ساعتهای گیرکرده و سایهی آرین بود. در همین لحظه، در کلاس باز شد. یک دانشآموز تازهوارد وارد شد؛ کسی که هیچکس او را نمیشناخت. موهای تیره و نگاه نافذ داشت، و در دستش یک کیف چرمی قدیمی بود. معلم گفت: «بچهها، این نیماست. از امروز با شماست.» اما چیزی در نگاهش عجیب بود. وقتی چشمش به من افتاد، مکث کرد. لبخند کوتاهی زد و زیر لب زمزمه کرد: «۹:۰۹… تو هم شنیدی، نه؟» من شوکه شدم. هیچکس نباید این راز را بداند. ولی نیما، تازهوارد مرموز، انگار از همان میدان بیزمان خبر داشت.
کلاس در سکوت فرو رفته بود. نیما، تازهوارد مرموز، نگاهش را به من دوخت. هیچکس متوجه نشد، اما من دیدم که روی میز او، یک علامت کوچک حک شده بود: نشان سازمان زمان. قلبم تند زد. آرین در گوشم زمزمه کرد: «این آزمون توست. اعتماد یا خیانت؟» زنگ مدرسه دوباره به صدا درآمد، اما این بار نه مثل همیشه؛ صدای زنگ کشیده شد، انگار زمان خودش را گم کرده. پنجرهها لرزیدند، و برای لحظهای همهی دانشآموزان بیحرکت شدند — مثل مجسمه. فقط من و نیما توانستیم حرکت کنیم. او لبخند زد و گفت: «سپهر… میدان بیزمان هنوز زنده است. و تو، دوباره وسطش ایستادهای.» نور سردی کلاس را پر کرد. من فهمیدم: بازگشت به اکنون فقط ظاهر بود. در حقیقت، فصل دوم همین حالا آغاز شده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام میشه بپرسم عکس داستان هاتو از کجا میاری؟ یا خودت میسازی؟
پیدا میکنم
چقدر شبیهی پیدا میکنی آخه مثلا توی هر قسمت شخصیت اول همین شکلیه
عالی بود بکمیدی؟
یعنی چی؟؟ 🎀
ممنون بابت فصل دوم
ناظر بودم 💘
سلام عزیزم جدی میگی یا الکی میگی که ناظری؟؟
اخه نمیشه که هرجا میرم تو تو کامنتا نوشتی ناظر بودم.. 💗🫶❤🩹
راست میگی؟؟ 🫧🪽❔
عزیزم چرا باید دروغ بگم؟؟ دستاورد ناظرا رو هم دارم قضاوت بیجا نکن دیگه