ممنونم از همگی👌🏻
روز بعد، همهچیز مثل قبل بود. دانشآموزها در راهروها میخندیدن، معلمها درس میدادن، و زنگها طبق برنامه به صدا درمیاومدن. اما من دیگه مثل قبل نبودم. نیما حالا کنارم مینشست. رفتارش عادی بود، ولی نگاهش گاهی به ساعت کلاس میافتاد — همون ساعتی که هنوز روی ۹:۰۹ گیر کرده بود. من پرسیدم: «تو از سازمان زمان اومدی؟» او فقط لبخند زد و گفت: «من از جایی اومدم که زمان هنوز سؤال بیپاسخ بود.» در زنگ تفریح، به حیاط رفتم. باد سردی وزید، و برای لحظهای، صدای زوف در گوشم پیچید: «اگر شکاف باز بشه، همهچیز دوباره شروع میشه.» من به دیوار مدرسه نگاه کردم. روی آجرها، با خطی محو، جملهای نوشته شده بود: «نویسنده هنوز انتخاب نکرده.»
زنگ آخر زده شد. همه به سمت در خروجی رفتند، ولی من هنوز کنار دیوار ایستاده بودم، خیره به جملهی محوشده: «نویسنده هنوز انتخاب نکرده.» ناگهان، صدای زنگ تغییر کرد. نه مثل همیشه، بلکه مثل صدای شکستن شیشه. همهی چراغها خاموش شدند، و برای چند ثانیه، تاریکی مطلق مدرسه را گرفت. در همین لحظه، دیوار روبهرو ترک برداشت. نه با انفجار، بلکه با لرزشی آرام، مثل نفس کشیدن زمین. از میان ترکها، نوری آبی بیرون زد — نوری که شبیه هیچچیز در این دنیا نبود. نیما کنارم ظاهر شد، بیصدا، و گفت: «در باز شد. ولی فقط برای کسی که هنوز انتخاب نکرده.» من قدمی جلو رفتم. نور آبی به پوست دستم خورد، و برای لحظهای، همهی خاطرات میدان بیزمان دوباره در ذهنم زنده شدند. آرین، زوف، کایل، دفتر، فداکاری… همه با هم برگشتند. و درون شکاف، صدایی شنیدم: «اگر وارد شوی، دیگر بازگشتی نیست. اما اگر نروی، همهچیز فراموش میشود.»
من به نور آبی نزدیک شدم. نیما کنارم ایستاده بود، بیصدا، با نگاه خیره به شکاف. صدای زوف در ذهنم پیچید: «اگر وارد شوی، دیگر بازگشتی نیست…» من گفتم: «پس بریم. با هم.» نیما فقط سر تکان داد. قدم اول را گذاشتم. نور پوست دستم را بلعید، و ناگهان همهچیز تغییر کرد. نه تاریکی، نه روشنایی — فقط یک فضای بیوزن، بیزمان، مثل معلق بودن در میان خاطره و آینده. نیما گفت: «اینجا، لایهی دومه. جایی که سازمان زمان خودش رو بازسازی میکنه.» در اطراف، اشیاء شناور بودند: ساعتهای شکسته، دفترهایی با نوشتههای محو، و تکههایی از خاطرات فراموششده. در دوردست، سایهای از آرین دیده میشد — ایستاده، بیحرکت، انگار منتظر بود. من پرسیدم: «چرا من؟ چرا دوباره؟» نیما پاسخ داد: «چون تو تنها کسی هستی که هنوز انتخاب نکرده. و اینجا، فقط انتخابها زنده میمونن.»
نور آبی اطراف ما میلرزید. نیما گفت: «لایهی دوم پایدار نیست. چیزی داره نزدیک میشه…» قبل از اینکه بتونم پاسخ بدم، فضا شکافت. از میان تاریکی، موجودی بیرون پرید — یکی از زیردستان کایل. نیمهفلزی، با چشمهایی بیاحساس و صدایی مثل خراش روی شیشه: «نویسنده باید خاموش شود. دستور هنوز زنده است.» من و نیما عقب رفتیم. نیما سعی کرد دفاع کنه، ولی موجود با موجی از دادههای سمی حمله کرد. ذهنم شروع کرد به فروپاشی — خاطرات محو شدن، میدان بیزمان از دسترس خارج شد. من فریاد زدم: «نه! هنوز انتخاب نکردم!» در لحظهی آخر، نوری طلایی از بالا فرود آمد. زوف ظاهر شد — آرام، بیصدا، اما قدرتمند. با یک حرکت دست، موجود را در زمان منجمد کرد. سپس به من نزدیک شد، و چیزی را از درون شنلش بیرون آورد: دفتر قدیمی. همان که فکر میکردم نابود شده. او گفت: «این دفتر هنوز زندهست. چون تو هنوز زندهای. انتخابت نزدیکه، قهرمان.» من دفتر را گرفتم. گرمایی از درونش به دستم منتقل شدمثل نفس کشیدن یک جهان. و فهمیدم داستان تازه داره شروع ینشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)