کلاریسا تازه داشت راه فرار را پیدا میکرد که ناگهان سایهای در تاریکی تکان خورد. قدمهایش سست شد و وقتی چهرهی آن شخص نمایان شد، نفسش در سینه حبس شد. دهانش نیمهباز ماند و با صدایی لرزان، زیر لب گفت: – تـ… تـو؟! اینجا چیکار میکنی؟! پسر جلو آمد؛ همان چشمان خاکستری، همان حالت جدی همیشگی. تریستان. صدایش آرام اما پر از سردرگمی بود: – من… باید همینو از تو بپرسم. اصلاً اینجا کجاست؟ چه بلایی سرمون اومده؟ کلاریسا حرفی برای گفتن نداشت. ذهنش قفل شده بود. تریستان پسرعمویی بود که سالها قبل بارها به او اعتراف کرده بود و او همیشه ردش کرده بود… چطور ممکن بود حالا اینجا باشد؟
وقتی کلاریسا، تریستان و بقیه بالاخره به روستا برگشتند، سکوتی سنگین سراسر میدان کوچک روستا را فرا گرفت. همه با چشمهای گرد به تریستان خیره شده بودند. اما واکنش اریک با بقیه فرق داشت. اریک قدمی عقب رفت، عضلات فکش منقبض شد و زیر لب گفت: – این دیگه اینجا چیکار میکنه؟ تریستان به او نگاه نکرد اما آرام زیر لب گفت: – هنوزم آدما رو با نگاه میخوری، اریک. تغییر نکردی. تنش بینشان قابل لمس بود؛ انگار هوا میانشان برق میزد. همه میدانستند اریک تریستان را دوست ندارد. چون تریستان قبلاً چند بار سعی کرده بود دل کلاریسا را ببرد… و هر بار شکست خورده بود. کلاریسا در دلش دعا میکرد دعوا راه نیفتد.
آن روز عصر همه برای اینکه تنش کم شود، تصمیم گرفتند دستهجمعی دور روستا قدم بزنند. هوا خنک بود و باد آرام میان چمنها میچرخید. تریستان، کمی دورتر از گروه، در سکوت قدم میزد و گاهی یواشکی به کلاریسا نگاه میکرد. اما ناگهان— صدای شکستن خاک و یک فریاد کوتاه کلاریسا پایش لیز خورد و از لبهی تپه سُر خورد. همه با وحشت دویدند پایین. وقتی رسیدند، کلاریسا افتاده بود اما خوشبختانه آسیبی ندیده بود. فقط کمی خاکی شده بود. اما اریک…؟ اریک رنگش مثل گچ سفید شده بود. او خم شد، دستهای کلاریسا را گرفت و با صدایی لرزان گفت: – وای بچه کوچولو… من… خدااا… جودی با تعجب گفت: – اریک؟ مگه چی شده؟ اریک چیزی نگفت. فقط نگاه نگرانش را از شکم او برنمیداشت. و همانجا بود که آناستازیا با چشمهایی گرد شده گفت: – صبر کن… بچه؟ شما… شما دو تا…؟! چند ثانیه سکوت. سپس همه فهمیدند. کلاریسا باردار بود. و شوک بزرگی بود.
از آن لحظه به بعد، حال کلاریسا خوب نبود. سرش گیج میرفت، دستهایش میلرزید و رنگش پریده بود. همه دورش جمع شده بودند و نمیدانستند چیکار کنند. تا اینکه آناستازیا گفت: – من پدر و مادرم دکترن… میتونم یه کاری کنم، اما باید اجازه بدین. اریک با صدایی بلند گفت: – نه! اصلاً نه! اگر بلایی سرش بیاد چی؟! آناستازیا: – الان بلایی سرش میاد اگر کاری نکنیم! تو اگه واقعاً نگرانشی، بذار کمک کنم! اریک: – من به کسی اعتماد ندارم! مخصوصاً وقتی پای اون… نگاهش لحظهای سمت تریستان رفت. – مخصوصاً وقتی پای کلاریسا وسطه. آناستازیا نفسش را با حرص بیرون داد: – لعنت به غرورت اریک! بحث سر جونِ کلاریساس نه احساسات مسخرهی تو! اریک خاموش شد. دستانش میلرزید. بعد از چند لحظه سکوت سنگین، آرام سرش را پایین انداخت و گفت: – …باشه. انجامش بده. فقط… لطفاً… مراقبش باش.
چند دقیقه گذشت. آناستازیا بعد از معاینه برگشت. صورتش بیحال بود و نگاهش به زمین افتاده بود. – ببخشید… همه سکوت کردند. – …ولی قبلاً یه بچه وجود داشت. الان دیگه وجود نداره. کلاریسا یک لحظه خشک شد. انگار جهانش مکث کرد. دستش را روی شکمش گذاشت و چشمهایش پر از اشک شد. اریک… اریک حتی نتوانست بایستد. زانوهایش خم شد و روی زمین نشست. نفسش میلرزید. انگار قلبش از داخل پاره شده باشد. او زیر لب گفت: – نه… نه… نه… نه… تقصیر من بود… تقصیر من… کلاریسا سعی کرد حرف بزند، اما صدایش نمیآمد. اشکهایش یکییکی روی گونهاش جاری شد. تریستان هم ساکت بود. حتی او هم به اندازهی بقیه شوکه شده بود.
از آن روز به بعد… کلاریسا و اریک کاملاً سرد شدند. نه دعوا، نه داد، نه فریاد— فقط سکوت. کم با هم حرف میزدند. حتی وقتی کنار هم بودند، انگار روحشان فرسوده شده باشد. گویی فقدان بچه، چیزی را میانشان شکسته بود… چیزی که به این راحتیها درست نمیشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه اش بده
فوق العاده بود
عالی بود خسته نباشی
ممنون🥰✨
خواهشششش میکنم
مثل همیشه ترکوندی🥰😍😍🤩
منتطر قسمت بعدی هستیم😊
ممنون عزیزم🌻🎀
💕✨❤