بزن بریم :)
چهار نفر، بعد از ساعتها راه رفتن در جنگل تاریک، به کنارهی رودخانهای رسیدند. آب رودخانه آرام به نظر میرسید، اما وقتی نزدیکتر شدند، دیدند که سطح آب مثل آینه است—و هر کسی که در آن نگاه میکرد، چیزی متفاوت میدید. هرماینی با صدایی لرزان گفت: «این باید همون رودخانهی خاطرات باشه… جایی که ترسهامون رو نشون میده.» هری قدمی جلو رفت. ناگهان تصویر مادر و پدرش روی سطح آب ظاهر شد. اونا دستش رو دراز کرده بودن، ولی بعد، درست جلوی چشمش، ولدمورت ظاهر شد و اونا رو دوباره کشت. هری فریاد زد، اشکهاش جاری شد، اما خودش رو نگه داشت. «نه… این فقط یه تصویر از ترسه. من قبلاً اینو دیدم. دیگه نمیذارم منو بشکنه.» و با قدمی محکم وارد آب شد. رون بعدی بود. سطح آب، هرماینی رو نشون داد—ولی نه زنده. اون روی زمین افتاده بود، بیحرکت، و خون اطرافش پخش شده بود. رون جیغ زد: «نه! هرماینی! نه!» موجودات تاریک از آب بیرون اومدن، دستهاشون رو به سمت رون دراز کردن. رون نفس عمیقی کشید، اشکهاش رو پاک کرد. «این فقط یه ترسه… من نمیذارم از دستت بدم، هرماینی. تا آخرین نفس میجنگم.» و با فریادی بلند، خودش رو از دست موجودات بیرون کشید و وارد رود شد. هرماینی نوبتش رسید. سطح آب نشون داد که اون در کتابخانهی هاگوارتزه، ولی همهی کتابها در آتش میسوختن. دانش، حقیقت، و امیدش همه نابود میشدن. هرماینی لرزید، اشکهاش ریخت. «نه… نه… بدون حقیقت، بدون دانش… ما هیچچیزی نداریم.» موجودات تاریک به سمتش اومدن، اما اون با صدایی محکم گفت: «دانش فقط توی کتابها نیست. توی قلب ماست. توی انتخابهامونه.» و با قدرت، از رود گذشت. اما دراکو… وقتی به سطح آب نگاه کرد، رز رو دید. رز، بیجان، روی زمین افتاده بود. چشماش بسته، نفسش قطع. دراکو فریاد زد: «نه! نه! من بدون تو نمیتونم!» موجودات تاریک از آب بیرون اومدن، دستهاش رو گرفتن، میکشیدنش پایین. دراکو تقلا کرد، اما نمیتونست. اشکهاش بیوقفه میریخت. و ناگهان… رز، در تصویر رودخانه، چشمهاش رو باز کرد. با صدایی آرام و مهربون گفت: «تو میتونی، دراکو. به خاطر من. به خاطر عشقمون.» دراکو نفسش برید. قدرتی تازه درونش شعله کشید. با فریادی بلند، دستهاش رو از موجودات جدا کرد و وارد رود شد. اشکها هنوز روی صورتش بود، اما حالا با لبخندی پر از امید. چهار نفر، خیس و خسته، از رودخانه بیرون اومدن. هر کدوم زخمی از ترس خودشون، اما زنده. و میدونستن که این تازه اولین آزمون بود…
چهار نفر، خسته و خیس از رودخانه بیرون اومده بودن. نفسهاشون سنگین بود، ولی زنده بودن. هری گفت: «این فقط اولین آزمون بود… نمیدونم تا رسیدن به سنگ چندتا دیگه باید تحمل کنیم.» در همین لحظه، صدای آرامی از پشت درختها شنیده شد. «شما… خوبید؟» همه چوبدستیشون رو بالا بردن. از میان سایهها، دختری ظاهر شد. موهای روشن، چهرهای مهربون، و لبخندی کوچک. «من… اسمم دلفی دیگز هست. از روستای نزدیک اومدم. دیدم دارید میجنگید… خواستم کمک کنم.» هرماینی با شک نگاهش کرد. «تو اینجا چی کار میکنی؟ این مسیر خیلی خطرناکه.» دلفی با صدایی آرام گفت: «میدونم. ولی من مدتهاست دنبال ماجراجویی بودم. و وقتی دیدم شما… حس کردم باید همراهتون بشم.» رون زیر لب گفت: «خب، حداقل یه نفر دیگه داریم که شاید بتونه بار کولههامون رو سبک کنه.» هری، با نگاهی جدی، گفت: «این سفر خطرناکه. ممکنه هیچوقت برنگردیم. مطمئنی میخوای همراه بشی؟» دلفی لبخند زد. «بله. من میتونم مفید باشم. باور کنید.» دراکو، هنوز خیس و خسته، فقط نگاه کوتاهی بهش انداخت. دلش مشغول رز بود، اما چیزی در نگاه دلفی بود که عجیب به نظر میرسید—مهربون، اما انگار پشت اون لبخند، رازی پنهان بود. گروه، با تردید، پذیرفت که دلفی همراهشون بشه. و هیچکس نمیدونست که این دختر، در آینده، قراره همهچیز رو تغییر بده…
گروه بعد از عبور از رودخانهی خاطرات، خسته و بیرمق روی سنگهای کنار جنگل نشستند. هری نفس عمیقی کشید: «فکر نمیکردم همین اول راه اینقدر سخت باشه.» رون، طبق معمول، غر زد: «من فقط امیدوارم آزمون بعدی شامل غذا باشه. چون شکمم داره از ترس و گرسنگی با هم میلرزه!» هرماینی چشم غره رفت، ولی لبخند کوچکی زد. «رون، تو حتی وسط مرگ هم شوخی میکنی.» در همین لحظه، دلفی جلو اومد. «شما خستهاید… بذارید کمک کنم.» از کیف کوچکش یک شیشهی کوچک بیرون آورد. مایعی آبیرنگ داخلش میدرخشید. «این معجون انرژیست. مادرم… یعنی، خانوادهام بهم یاد دادن درستش کنم. فقط کمی میخورید، و خستگی کمتر میشه.» هرماینی با دقت شیشه رو گرفت، کمی بررسی کرد، بعد سرش رو تکون داد. «ترکیبش درسته. میتونیم اعتماد کنیم.» هری جرعهای نوشید، و احساس کرد نفسش سبکتر شد. رون هم سریع شیشه رو قاپید. «اوه، عالیه! مثل نوشابهی جادویی!» دراکو، با نگاه سرد، فقط کمی نوشید. ولی وقتی دید رز هنوز بیهوشه و خودش باید قوی باشه، شیشه رو محکمتر گرفت. برای لحظهای، همه حس کردن دلفی واقعاً میتونه مفید باشه. لبخند مهربونش، صدای آرامش، و کمکش باعث شد اعتماد اولیه شکل بگیره. اما پشت اون لبخند، چیزی بود که هیچکس نمیدید—راز بزرگی که در آینده همهچیز رو تغییر میداد.
چهار نفر به همراه دلفی وارد جنگلی شدند که تاریکیاش حتی نور چوبدستیها رو میبلعید. هر قدمی که برمیداشتند، صدای خشخش برگها و زمزمههای عجیب از میان درختها بلند میشد. هرماینی با صدایی لرزان گفت: «این باید جنگل سایهها باشه… موجودات تاریکی اینجا زندگی میکنن. باید خیلی مراقب باشیم.» ناگهان، سایههایی از میان درختها بیرون پریدند. موجوداتی بیچهره، با دستهایی دراز و چشمانی سرخ، به سمت گروه حمله کردند. هری فریاد زد: «Protego!» ولی سپرش خیلی زود شکست. رون، با ترس، گفت: «خب… فکر کنم وقتشه که یکی از اون معجونهای دلفی رو امتحان کنیم!» دلفی جلو اومد. با صدایی آرام وردی زمزمه کرد: «Lux Tenebris!» نور آبی از چوبدستیش فوران کرد و موجودات سایه عقب رفتند. هرماینی با تعجب گفت: «این ورد رو هیچوقت ندیده بودم… خیلی قوی بود.» هری نفسش رو بیرون داد. «به نظر میاد واقعاً به درد میخوری، دلفی.» دراکو، هنوز خسته و غمگین، فقط نگاه کوتاهی به دلفی انداخت. «مهم نیست کی کمک میکنه… فقط باید زنده بمونیم تا رز رو نجات بدیم.» گروه دوباره حرکت کرد، و دلفی با لبخند مهربون همراهشون شد. اما وقتی همه حواسشون به مسیر بود، دلفی نگاه کوتاهی به سایهها انداخت. لبخندش برای لحظهای تغییر کرد—سرد، مرموز، و پر از راز. او زیر لب زمزمه کرد: «هنوز خیلی راه مونده… و من تصمیم میگیرم کِی این سفر پایان پیدا کنه.»
بعد از عبور از جنگل سایهها، گروه به معبدی رسیدند که دیوارهایش پر از نمادهای باستانی بود. هرماینی با هیجان گفت: «این باید یکی از مکانهای نگهبان سنگ باشه. نوشتهها میگن فقط کسی که معما رو حل کنه میتونه عبور کنه.» روی دیوار، جملهای با زبان قدیمی حک شده بود. هری با صدایی آرام خواند: «راه زندگی از میان مرگ میگذرد… انتخاب درست، شما را نجات میدهد.» رون غر زد: «خب، عالیه. یعنی اگه اشتباه کنیم، میمیریم؟» هرماینی شروع به ترجمهی نمادها کرد، اما معما پیچیده بود. دلفی جلو اومد، با لبخند آرامشبخش گفت: «من میتونم کمک کنم. این نمادها رو میشناسم. جوابش دروازهی سمت چپه.» هری، رون و هرماینی به او اعتماد کردند. هری گفت: «باشه، پس سمت چپ.» همه حرکت کردند، دروازهی سنگی باز شد، و تونلی تاریک نمایان شد. اما دراکو لحظهای ایستاد. چشمانش روی نمادها موند. زمزمه کرد: «نه… اینطور که دلفی گفت، کاملاً درست نیست. انگار یه چیزش میلنگه.» هرماینی برگشت. «چی گفتی؟» دراکو سریع سرش رو تکون داد. «هیچی… فقط… مطمئنید جوابش درسته؟» هری با جدیت گفت: «دلفی تا حالا چند بار کمک کرده. باید بهش اعتماد کنیم.» دراکو سکوت کرد، ولی نگاهش پر از شک بود. قاب عکس رز رو لمس کرد، انگار میخواست ازش نیرو بگیره. در دلش زمزمه کرد: «اگه اشتباه باشه… من باید مراقب باشم. یه چیزی پشت این دختر هست.» گروه وارد تونل شد، بیخبر از اینکه دلفی عمداً مسیر خطرناک رو انتخاب کرده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
رمانت یکم داشت کلیشه ای میشد ولی دوباره بردیش تو اوج و یه هیجان خاصی بهش دادی.بی صبرانه در انتظار پارت دو.
الان چرا ندیده و نشناخته به این دختره اعتماد کردن؟؟؟غیر عادی و غیر منطقیه🤨🤨😐😐
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
خب. نمیدونم چی بگم ولی اگه ادامه ش ندی یه طوری جبران میکنم .
عالیهههه✨🫠💞💞💞
شما احیانا نمیخوای دوستانتون رو ادامه بدید
خیلی قشنگه
من میمیرم برای سیریوس
خودمم دارم یه داستان مینویسم راجع دختر ریگولس
برادر سیریوس .
ببخشید داستان اونجا اشتباهی نوشتم دوستانتون
چرا میخوام ادامه بدم فقط یه کم پارت هام دیر منتشر میشن وگرنه کی گفته بیخیال رمانم میشم گلم ✨💕
درضمن ممنون ✨💕🫠
اشکال ندارد
پارت بعد رو نوشتی یا نه
نه هنوز امشب مینویسم
منتشر شد بهم بگو باشه