بزن بریم :)
درمانگاه هنوز بوی دارو و جادوهای درمانی میداد. رز بیهوش روی تخت افتاده بود، نفسهاش ضعیفتر از همیشه. هری، رون، هرماینی و دراکو کنار هم ایستاده بودن، آماده برای شنیدن آخرین حرفها. مکگونگال، با چهرهای سخت و جدی، گفت: «شما چهار نفر… دارید به سفری میرید که حتی بزرگترین جادوگران هم ازش برنگشتن. سنگ زندگی مجدد فقط یک افسانه نیست، اما راه رسیدن بهش پر از خطره. باید آماده باشید که شاید هیچوقت برنگردید.» رون با صدایی لرزان گفت: «یعنی… احتمال داره بمیریم؟» اسنیپ جلو اومد، نگاه سردش روی هر چهار نفر چرخید. «نه فقط احتمال… بلکه تقریباً یقین. این سفر شما رو به قلب تاریکی میبره. موجوداتی که حتی وردهای معمولی بهشون اثر نمیکنه، مکانهایی که عقل رو میبلعن، و جادوهایی که میتونن روح رو از بدن جدا کنن.» هرماینی کتابی رو محکمتر در دستش گرفت. «ولی ما باید امتحان کنیم. رز تنها امیدش همینه.» هری با صدایی محکم گفت: «ما آمادهایم. حتی اگر به قیمت جونمون باشه.» دراکو، با چشمانی پر از اشک و عزم، زمزمه کرد: «من بدون رز هیچ معنایی ندارم. پس هر خطری باشه، میپذیرم.» مکگونگال آهی کشید. «پس باید بهتون بگم… این سفر فقط جستوجوی یک سنگ نیست. این آزمون شماست. آزمونی که یا شما رو میسازه… یا نابود میکنه.» سکوت سنگینی فضا رو گرفت. چهار نفر به هم نگاه کردن، و فهمیدن که دیگه راه برگشتی وجود نداره.
اتاق خواب پر از همهمه بود. هرکسی مشغول جمع کردن وسایلش بود: کتابها، وردهای یادداشتشده، معجونهای کوچک، و حتی خوراکیهایی که هرماینی اصرار داشت «ممکنه یه روز نجاتمون بده». دراکو، در سکوت، صندوقچهی کوچکش رو باز کرد. بین لباسها و بطریهای معجون، چیزی پیدا کرد که نفسش رو برید: یک قاب عکس کوچک. عکس خودش و رز، کنار هم، در یکی از روزهای آرام هاگوارتز. رز میخندید، و دراکو با نگاهی که هیچوقت به کسی دیگه نداده بود، بهش خیره بود. دستش لرزید. بغضش ترکید. اشکها بیصدا روی گونههاش لغزید. هری متوجه شد، جلو اومد. «دراکو…» هرماینی هم با نگرانی نگاهش کرد. «میدونم سخته… ولی رز برای همین میخواد که ما قوی باشیم.» رون، طبق معمول، سعی کرد فضا رو سبک کنه. «خب… حداقل توی عکس خوشتیپ افتادی. من اگه جای رز بودم، عاشقت میشدم فقط به خاطر اون مدل موهای براق!» دراکو با چشمانی پر از اشک، نیملبخندی زد. «رون… تو حتی توی لحظهی مرگ هم دست از جوکهات برنمیداری؟» رون شونه بالا انداخت. «خب یکی باید باشه که وقتی همه دارن گریه میکنن، یه کم بخندن. وگرنه کی میتونه این همه غم رو تحمل کنه؟» هری لبخند محوی زد، هرماینی سرش رو تکون داد، و برای لحظهای، اتاق پر شد از ترکیب اشک و خنده. اما پشت اون خندهها، همه میدونستن که سفر پیش رو، ممکنه آخرین سفرشون باشه.
شب، سنگین و ساکت بود. ماه نیمه در آسمان میدرخشید و سایههای بلند روی دیوارهای هاگوارتز افتاده بود. هری، رون، هرماینی و دراکو، با کولههایی پر از کتاب، معجون و وردهای آماده، از راهروهای تاریک گذشتند. هر قدمی که برمیداشتند، صدای کفشها روی سنگها مثل ضربان قلبی پر از اضطراب بود. هرماینی زمزمه کرد: «از این لحظه به بعد، دیگه هیچکس نمیتونه کمکمون کنه. فقط خودمونیم.» رون، طبق معمول، سعی کرد فضا رو سبک کنه: «خب، حداقل دیگه مجبور نیستیم صبح زود سر کلاسهای اسنیپ حاضر بشیم. این خودش یه مزیت بزرگه!» هری لبخند محوی زد، ولی نگاهش جدی بود. «این شوخیها رو نگه دار برای وقتی که زنده برگشتیم.» دراکو، در سکوت، قاب عکس رز رو توی کولهاش گذاشت. دستش روی کیفش موند، انگار میخواست مطمئن بشه هنوز اون یادگاری همراهشه. چشماش برق زد، ولی بغضش رو فرو خورد. وقتی به دروازهی بزرگ هاگوارتز رسیدند، مکگونگال و اسنیپ منتظر بودند. مکگونگال با صدایی محکم گفت: «از این لحظه، شما رسماً از حمایت هاگوارتز خارج میشید. هرچه پیش بیاد، مسئولیتش با خودتونه.» اسنیپ، با نگاه سرد و بیرحم، اضافه کرد: «و یادتون باشه… احتمال زنده برگشتن، کمتر از چیزیست که فکر میکنید.» سکوتی سنگین بینشان افتاد. هری نفس عمیقی کشید. «ما آمادهایم.» دروازه با صدای سنگین باز شد. باد سردی به صورتشان خورد. و چهار نفر، در تاریکی شب، قدم به سفری گذاشتند که میتوانست همهچیز را تغییر دهد.
چهار نفر در تاریکی شب قدم میزدند. راهی که پیش رو داشتند، مثل بیپایان بود؛ جنگلهای انبوه، رودخانههای یخزده، و کوههایی که سایهشون مثل دیوار جلوی آسمان ایستاده بود. هرماینی، با نقشهای قدیمی در دست، گفت: «طبق نوشتهها، سنگ زندگی مجدد در جایی پنهان شده که مرز بین مرگ و زندگیه. ولی هنوز کیلومترها راه داریم.» رون، با غرغر، گفت: «یعنی باید این همه راه رو پیاده بریم؟ کاش حداقل یه جاروی پرنده برداشته بودیم!» هری لبخند محوی زد. «رون، اگه با جارو میرفتیم، اولین دشمنی که میدیدمون، ما رو وسط آسمون میزد پایین.» دراکو، در سکوت، قاب عکس رز رو از کیفش بیرون آورد. نگاه کوتاهی بهش انداخت، بعد دوباره گذاشتش داخل. «هر قدمی که برمیدارم، فقط به خاطر رزئه. حتی اگه این راه تا آخر عمر طول بکشه.» باد سردی از میان درختها گذشت. صدای حیوانات ناشناخته در دوردست پیچید. هرماینی آهی کشید. «این تازه شروعشه. خطر اصلی هنوز جلوتره.» رون، طبق معمول، سعی کرد فضا رو سبک کنه: «خب، حداقل تا الان کسی ما رو نخورده. این خودش یه موفقیته!» هری و دراکو همزمان بهش نگاه کردن. هری گفت: «رون… لطفاً فقط وقتی شوخی کن که واقعاً لازم باشه.» دراکو، با لبخند تلخ، اضافه کرد: «یا حداقل شوخیهات بهتر از این باشه.» برای لحظهای، همه خندیدن—خندهای کوتاه، اما کافی برای شکستن سکوت سنگین. و بعد دوباره، در تاریکی، قدمهایشان ادامه پیدا کرد. راهی طولانی، پر از خطر، و پر از امیدی که هنوز زنده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاااااالیییی
به پستام سر بزنید
پین?
خیلی خوبی بوددد این پارت همممم✨💕💕🫠🫠
راستی رمان من هم منتشر شد ممنون میشم یه سر بزنی خوشگل ✨💕🫠
پستت خیلی زیبا و قشنگ بود.💗🎀
به پست آخرم سر میزنی و حمایت ام میکنی؟😭
پین میشه؟🎠🙋🏻♀
خودم ریختم پشمام موند
آخ جون منتشر شد