
پارت جدید 💕💕💕💕💕💕💕
در ذهن سه یونگ🧠: عسلکم😐 این میخواد از من حرف بکشه 😐 ( این ها از زبان تو یعنی سه یونگ هست کیوت هام😇) منم گفتم : بله 😍🥺 کوک گفت ♥️: بستنی میخوای یا شهر بازی ها 😄 منم خودم رو کیوت کردم و گفتم🥺 : هر دو خواهش خواهش 🙏🏻💕 کوک هم گفت😍: باشه👍🏻💕 رفتیم بستنی خوردیم و شهر بازی هم🎢🎡🎠🎪 رفتیم خیلی خوش گذشت♥️ به کوک گفتم : میشه بریم پارک 🛍 کوک توی فکر بود🤔 منم یکم بلند تر گفتم😆 ( منظورم با داد هست😂😆😁) : ککککککککووووووکککک کوک با حالت ترس خورده ای گفت😨: ب..ل..ه چی شده😨 من گفتم: میشه بریم پارک😃 کوک گفت: نه دیگه بریم خونه ساعت ۱ یا ۲ صبح هست 😐❌( نویسنده : جانم😳 ۲ صبح بیرون هستین 😶 سه یونگ : تو رو سننه 😤 نویسنده: بی ادب این زهرا کجاست بیا بگه کات 😂 زهرا: سلام عرض میکنم بر شما ای کسی که دادی داستان رو میخونی📖 خب من حاضرم 🤚🏻 کات بریم سراغ داستان😄) منم پام رو کوبیدم زمین 🦶🏻 و گفتم: بریم بریم بریم 😠 کوک هم که من رو دید گفت : باشه بریم پاک😑 ولی خیلی لوس هستی😐ادامه داستان از زبان نویسنده✍🏻:کوک و تو رفتین پارک🎠
کوک نشست روی صندلی 🪑و تو رفتی روی تاب نشستی🛷 و گفتی: کوک بیا😍🥺 تاب بده من رو 🥺😍 کوک هم اومد خیلی تند تاب می داد🤢😣 ( وای این جا کوک هستم این قدر سری داداشم رو تاب میدیم بچه حالش بد میشه 😂😂😂🤣🤣 سه یونگ : ولش کنین بابا بریم سر داستان نازنین مان🤭😍) تو گفتی: آروم تر 🥺 آروم تر 😭 کوکی به حرفت گوش نداد❌😁 تازه خیلی هم سری تر تاب داد 😂😐 تو هم حالت بد شده بود بخاطر همین از روی تاب خودت رو پرت کردی پایین 😐( زهرا:عقل داری🧠 نویسنده: کاش عقل برای این کوک و سه یونگ میزاشتم ولی اگه گذاشته بودم داستان جذاب نبود 😂❌ زهرا: من به عقل تو هم شک میکنم نویسنده😑😐 نویسنده: باشه بابا 😒 حالا این هم واسه ما زبان در آورده 😒 بریم ادامه داستان 🙃🙂) کوک تاب رو نگه داشت😦 دستت زخم شده بود 🩸 ادامه داستان📖 از زبان کوک : فکر کردم چون دستش داره خون میاد گریه میکنه🩸 ولی دیدم بلند شده
یک چیزی دستش بود🖐🏻 ادامه داستان📖 از زبان سه یونگ: منم دستم رو کردم توی جیبم و تیله ها رو در آوردم 😈 دیدم کوک داره نگاه میکنه👀 بخاطر همین به جای تیله چسب زخم رو از جیبم در آوردم😂😈 و به کوک گفتم : بیا کمکم کن🙏🏻🌷 دستم رو نمیتونم چسب بزنم کوک هم داشت می اومد🚶🏻♀️🚶🏻♂️( در ذهن سه یونگ🧠 : بیا بیا جلو تر 😈😈 ) ( در ذهن کوک: فکر نکنم کلک باشه 😇) وقتی کوک خیلی نزدیک اومد تیله ها رو از جیبم در آوردم ریختم زیر پاش🥍کوک هم اصلا متوجه نشد 😇( نویسنده : حرفی ندارم😶😶😶) و پاش رو گذاشت روی تیله ها و افتاد روی زمین🚶🏻♂️🧎🏻♂️
منم زدم زیر خنده😂😂 بعد کوک بلند شد و گفت : بدو سه یونگ چون اگه دستم بهت برسه کشتمت😠😠 منم سری پا به فرار گذاشتم🏃🏻♀️😂 خیلی سری می رفتم تا خونه 🏡 دویدم کوک هم دنبالم بود🏃🏻♀️🏃🏻♂️ ( زهرا: چقدر لاغر شدن این ها😂😂 نویسنده : همین رو بگو🤣🤣 ) رسیدم به در خونه🚪 در زدم کسی در رو باز نکرد😐😑 کوک سری رسید🏃🏻♂️ من راهی واسه فرار پیدا نکردم🛣 کوک هم وقتی رسید داشت نفس نفس میزد و من رو گرفت( نویسنده: یا علی 😧 صلوات بدید صلوات 🤲🏻 تسبیح من کو 📿 زهرا : نمیدونم تسبیح تو کجاست ولی صلوات بدید🤲🏻🤲🏻📿) جوری بود که نفس هاش به صورتم می خورد در همان لحظه 🕑 خانم ژانگ ( خدمتکار) در رو باز کرد وقتی🚪
ما رو دید سری در رو بست😂( بیچاره خانم ژانگ( خدمتکار) 😂😂😂😂) جوری بودیم که نفس های کوک به صورت من میخورد 🙄 کوک سری من رو ول کرد از هم جدا شدیم دوباره در زدیم👊🏻( تق تق ) این دفعه برادرم ( تهیونگ ) در رو باز کرد😬 تهیونگ باحالت مهربونی گفت🥰: سلام داماد جون و عروس خانم😂🤣 و در کلا وا کرد و ما داخل شدیم شوگا خونه ما خوابیده بود😂😁😆 ( پیشی من🐱🐱) ( نویسنده : خدا این شوگا چرا این قدر رفتار هاش باحاله 😍😍😍 زهرا : مگه تو بایستت کوک نبود😂😐🤨 نویسنده : هنوز هم هست 😁 ادامه داستان 🤩🤩)
بچه ها پارت بعد هم برسی هست ولی چند ساعت دیگه میاد پس سر بزنید 🥰😍 ادامه داستان : شوگا خواب بود و برادرم ( تهیونگ ) داشت فیلم نگاه میکرد اون هم فیلم ( اقای ملکه) بعد میگفت وای تو نباید بمیری 😨 من و کوک هم داشتیم می پوکیدیم 🤣🤣🤣 ( نویسنده :وای روی برادر سه یونگ کراش زدم😁😂 زهرا : نه خیر اون کراش منه 😤 نویسنده حالا : کراش من هم هست 😐 سه یونگ : سر داداش من دعوا نکنید 😠 اخر داستان رو بیارین با ارامش و خوشی تمام شه 😑) ادامه داستان: منم رفتم توی بالکن کوک هم رفت داخل اتاقش وقتی برگشت یک چیزی دستش بود 🤨 (تامام)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
ولی
من رو تهیونگ کراش ندارم 😐
من بیچاره کی از این حرفا زدم 😐
من کی گفتم رو تهیونگ کراشم 😐
خدایا یکم عقل فقط یکم به رفیقم میدادی 🙄
آقا روش نوشتم داستان یعنی همه این اتفاقات در ذهن من هست نه در دنیای واقعی💕🥑🌵
عالی
پارت بعدی رو بزار
چشم کیوتی 🥑🌵💕
عالی بود بقیش 😍😍😍
زوددددددد بزار بقیشو موخام 😭 😭
منتشر میشه بقیه اش عزیزم 🥬💕🌵
داستانت خیلی قشنگ بود
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
میسی لاوم🥑🥬💕
ادامه بدههه
یه رمان بهت معرفی کنم برو بخون حالشو ببر اسمش
پناهگاه یک قاتل ... هست از اجی . shailan
خیلی باحاله .. الان پارت اولشه
چشم عزیزم😍