سلام من خیلی داستان میسازم و اکثرا از روی انیمیشن ها میسازم امیدوار از این که یه نفر قراره اضافه بشه شما رو ناراحت نکنه چون یه نفر باید بعضی چیزارو درست کنه ?
داستان از زبان مرینت :صبح بعد از بلند شدن از خواب برای مدرسه رفتن آماده شودم وقتی به مدرسه رسیدم کمی دیر شده بود وخانم بوسیبه اومده بود درو باز کردم رو لبهای ادرین و بقیه بچه های گااس بلخند عجیبی پدیدار بود برای چی
بدون سر صدا سر جام نشستم خانم بوسیه گفت بچه ها دانش آموز جدیدی به کلاس ما اضافه شده و الان میخواد خودشو معرفی کنه دانش اموز جدید گفت سلام به همگی من آدرینا اگراست هستم
وای خدای من یعنی اون خواهر ادرینه فکر میکردم ادرین هم تعجب کرده اما این طور نبود ادرین همچنان درحال لبخند زدن بود ولی اون تاحالا کجا بوده چرا هیچ وقت همراه ادرین به مدرسه نیومده بوده اوه بیخیال خانم بوسه به آدرینا گفت برو ته کلاس بشین وبعد پرسید ما تقریبا وسط های کتاب هستیم تا این جایی که ما درس دادیم رو بلدی ادرینا بلند شد و گفت برای امتحانش میتونید چند سوال بدین تا حل کنم خانم بوسیه هم چند سوال تا حدودی اسان به اون میده تا حل کنه ادرینا میگه نمیشه سخت تر بتشه خانم بوسیه هم چند سوال سخت به اون میده همه تعجب میکنن چون سولانی که حانم بوسیه داده بود در حدی سخت بوده که هیچ گس نتونیسه بود در مدت یک دقیقه او سوالات رو حل کنه
داستان از دید آدرینا سوالات سختشون اینه ?اینا که خیلی راحتن
از دید ادرین وای باورم نمیشه ناتالی چطوری به آدرینا درس داده که وای بیخیال خیلی عجیبه واجب شد باهاش حرف بزنم
درست گفتی تو خونه زندانی بوده .از زبان مرینت واقعا کارش معرکه بود وبعد خانم بوسیه درسو شروع میکنه چند روزی بود که یه پسره که میشه گفت بهش میخورد تو حدود 18 19 سالش باشه میومد جلوی در مدرسه انگار دونبال کسی میگشته بهتره امروز ببینم با کی کار داره
بعد از مدرسه رفتم پیش اون پسره که دم در میایستاد پرسیدم تو کی هستی گفت من ساتراپم دونبال کسی میگردی گفت چند روز میش یه دختری رو توی یه مغازه دیدم که یه جورایی زیبا ترین دختری که تا حلا دیدیه بودم بود ، همین طور که حرف میزد با دست پشت گردنشو میمالید و بعد ادامه داد گفتم شاید تو مدرسه درس بخونه ولی تا حالا نتیجه ای نگرفتم ? وبعد به مرینت گفت تواسمت چه جواب دادم مرینت وبعد دستمو روی شونش گزاشتمو گفتم نگران نباش من کمکت میکنم پیداش کنی
وقتی میرسم خونه متوجه صحبت های یواشکی مامانو بابام میشم که به یه عکس خیره شده بودنو میگفتن خدای من چقدر بزرگ شده به نظرت اگه مرینت چیزی در این مورد بفهمه خوش حال میشه
میگم چیو قراره من بدونم که نمیدونم مادر من من کنان میگه ما بچه دار نمیشدیم یه پسر بچه رو میزارن جلوی در خونمون وقتی اون سه ساله میشه ما بچه دار میشیم تو به نیا میای ما اونو به یتیم خونه میبریم
وقتی یه دختر او داستانای من اصافه میشه یه پسر هم اضافه میشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
او زیباست
عالی میشه داستان های منم بخونید