*حمله شروع شده بود*
*با سرعتی وحشیانه به داخل حمله ور شده بودیم، در چشم به هم زدن تعداد زیادی از سرباز های دشمن و سرباز های خودمان زخ★می و ک★شته شدند، اما برام مهم نبود...من فقط بخاطر کاسانه اینجا بودم، به اطراف نگاه کردم...همه جا پر از کثیفی و نح★سی بود، روز زمین پر از ج★سد های گن★دیده بود، همه چیز مثل جهنم بود، اما خونسردی خودمو حفظ کردم ، به این فکر کردم که کاسانه توی این چهار سال چیو تحمل کرده*
*به سراغ افراد زنده رفتم و از اونا راجب کاسانه پرسیدم...همه ميگفتد که از پنج ماه پیش تا به امروز اونو ندیدن، نگرانش بودم...نکنه م★رده باشه؟؟؟؟اگه بلایی سرش آورده باشن چی؟؟؟؟من نمیتونم خودمو ببخشم....*
*حدود چهل و پنج دقیقه از همه سوال پرسیدم که بالاخره، ی خانم مسن بهم گفت، پنج ماه پیش نیمه شب کاسانه به بخش زیرزمینی منتقل شد...*
*به یاد آوردم، پنج ماه پیش...س
شبی که ما فرار کردیم...اونا کاسانه رو ز★جر دادن....*
نهههههههههههههه چراااااااا تموم شد خدااااا من این همه منتظر بودم
داستانت بی نظیر بود فوق العاده
ولی من از بخش ج.س.د هاشو اینا ترسیدم خیلی خوب بود ادامهههههه بدهههه لطفاااااا
مرسی
🥰🥰🥰🥰🥰🥰