 
 به نظر میاد کم کم داره از داستان خوشتون میاد پس تصمیم دارم تا حد امکان زود به زود براتون پارت بزارم★٭
**بدو....بجنب...فرار کن....کاسانه کوچولو توی بغلم بود....اما نه...نه نه نه نهههههه....نک★شیدش...خواهش میکنم نههههه **با ترس و گریه از خواب پریدم...به اطراف نگاه کردم ، توی خوابگاه پیش همرزم هام بودم...منو برگردونده بودن پایگاه...اتفاقی که افتاده بود را به یاد آوردم...من بدون کاسانه فرار کردم و انقد دویدم که به مارکو رسیدم...او منو به پاسگاه برگردوند و وقتی رسیدم از شدت خستگی بیهوش شدم... +: هی رفیق بالاخره بیدار شدی.... **سرم رو برگردوندم و دیدم رابین، یکی از سرباز هایی که دوستم بود کنارم وایساده... -: رابین... +:پسر واقعا نگرانت بودیم، الان یک هفتس که بیهوشی...فکر میکردیم از دستت دادیم... -:یک هفته...وای نه...باید برگردم...کاسانه...نه اون تو خطره باید برگردم... **سعی کردم روز پاهام وایسم اما انقدر قدرت بدنیم کم بود که شل شدم و افتادم -: پسر نباید به خودت فشار بیاری...اینجوری باشه از دست میری... +: ولی کاسانه تو خطره... -:کاسانه؟...اون دیگه کیه؟... **همه چیز رو براش توضیح دادم -: وای خدای من...پس ی دختر کوچولو نجاتت داده...و تو نتونستی کمکش کنی... +: اون زندان تصویر واقعی جهنمه...نمیتونم بزارم اونجا بمونه...باید برگردم... -:نمیتونی...به این راحتی که نیست...تو باید کامل درمان بشی...درضمن تو نمیتونی تنها برگردی اونجا... +:پس میگی چیکار کنم... -:بهتره همه چیزو برا بقیه توضیح بدی تا اونا کمکت کنن...
**سه روز گذشت ، همه چیزو کامل توضیح دادم...رییس گفت که جمله به زندان بزرگترین ریسک ممکنه چون اونجا قوی ترین پایگاه دشمنه و پر از ق*ربانیه و نمیتونیم ریسک کنیم...ما باید کامل آماده باشیم و حواسمون به همه چیز باشه و این طول میکشه... **اون شبو کامل بیدار بودم به برگشتن پیش کاسانه فکر میکردم ، اگه برگردم پیشش حتما ازش معذرت خواهی میکنم که نتونستم نجاتش بدم...از یک بابت مطمئنم...اونم این که نمیزارم کاسانه بقیه زندگیشو به بدبختی بگذرونه...قطعا نجاتش میدم...نمیزارم بیشتر زجر بکشه... **ماه ها گذشت...بالاخره وقتشه...وقتشه که حمله کنیم...بعد از پنج ماه...هرچند که دیگه امیدی ندارم...کاسانه خیلی ضعیف بود...اون حتما الان م★رده...اما حتی اگه یک درصد هم اون زنده باشه، من میخام نجاتش بدم...یک ارتش برای نجات یک ملت به زندان حمله میکنه...اما من فقط بخاطر کاسانه...فقط بخاطر کاسانه کوچولو...
**ساعت حدود ۳ و ۳۰ دقیقه نیمه شب بود...همه جا ساکت و تاریک بود...من و تعدادی از سرباز ها جلوتر میرفتیم و یک ارتش هشت هزار نفره پشت سرمان به همراهمان میامد...زندان وسط یک جنگل بزرگ قرار داشت...پس باید از آنجا میگذشتیم، پشت بوته ها پنهان شدیم و ارتش از ما عقب تر ایستاد...ورودی زندان پر از سرباز بود...هیچ راهی برای نفوذ نداشتیم...پس چاره ای نبود جز حمله...
میدونم جای حساسیه ولی خب ادامش پارت بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
 
   
  
  
  
  
  
 
پارت بعد کی میاد
تو دوس داری کی بیاد؟😃😃😃بگو همون موقع میزارم
الان
🤣🤣
تا شب فکرامو میکنم🤨
بهبهبههه
عالییی بود خسته نباشی
مرسیی
خوب بود پارت بعدیییی؟؟؟؟
خودت پیش بینی میکنی چی بشه؟؟؟
با رابین میره کاسانه رو نجاتش بده آرهه؟؟
من اسپویلت نمیکنم همینجوری به فکر کردن ادامه بده قربونت برم😂🎀
عجبا....
خیلی باحاله ادامش بده تروووووو خداااااااااااااا
لطفا
😃😃😃
جالبه
ممنان