 
 بزن بریم:)
سالن یولبال، با نورهای شناور و موسیقی جادویی، مثل رؤیا بود. رز، با لباس سبز یشمی، کنار سدریک وارد شد. نگاهها به سمتش چرخیدن. نه فقط به خاطر زیبایی لباسش، بلکه چون اون شب، رز تصمیم گرفته بود خودش باشه. سدریک گفت: «همه دارن نگاهت میکنن.» رز لبخند زد. «بذار نگاه کنن. امشب، من برای خودم اینجام.» هری، از دور، نگاهش کرد. لبخند زد، ولی دلش لرزید. دراکو، کنار استوریا، ایستاده بود. ولی وقتی چشمش به رز افتاد، نگاهش ثابت موند. رز و سدریک شروع به رقص کردن. حرکات آروم، هماهنگ، و بیتنش. رز برای لحظهای حس کرد که ذهنش آرومه. ولی وسط رقص، صدایی از پشت سرش شنید: «رز...» برگشت. دراکو بود. تنها. بدون استوریا. رز گفت: «اینجا وقت حرف زدن نیست.» دراکو گفت: «فقط یه جمله. فقط یه لحظه.» سدریک گفت: «رز، اگه بخوای، میتونم برم یه نوشیدنی بیارم.» رز گفت: «باشه. فقط یه لحظه.» دراکو گفت: «وقتی دیدمت با اون لباس، فهمیدم که هیچوقت واقعاً ازت جدا نبودم.» رز گفت: «ولی من جدا شدم. چون خسته شدم از اینکه فقط وقتی گم میشم، پیدام میکنی.» دراکو گفت: «امشب پیدات نکردم. فقط دیدمت. و فهمیدم که هنوزم میخوام کنارت باشم. حتی اگه فقط از دور.» رز سکوت کرد. و همون لحظه، سدریک برگشت. با دو نوشیدنی، و یه لبخند آروم. رز گفت: «ممنون، سدریک.»
رز و سدریک، وسط سالن، در حال رقص بودن. نورهای شناور، موسیقی آروم، و صدای خندهها فضا رو پر کرده بود. ولی یه لرزش عجیب، از زیر زمین، حس شد. چراغها برای لحظهای خاموش شدن. موسیقی قطع شد. و یه صدای جادویی، مثل زمزمهی وردی ممنوعه، از دیوارهای قلعه پیچید. دامبلدور، با چهرهای جدی، وارد سالن شد. «همه در آرامش بمونن. وردی از بخش ممنوعهی قلعه فعال شده. نیاز به چند نفر داریم که همراه من بیان.» رز، بیاختیار، جلو رفت. سدریک گفت: «رز، مطمئنی؟» رز گفت: «اگه چیزی از ذهن من رد شده باشه، باید خودم باهاش روبهرو بشم.» هری، از سمت دیگهی سالن، جلو اومد. دراکو، با تأخیر، ولی مصمم، به جمع اضافه شد. دامبلدور گفت: «شما چهار نفر، با من بیاید. وردی فعال شده که فقط ذهنهای خاص میتونن ردش رو بخونن.» رز، نگاهی به هری انداخت. بعد به دراکو. و بعد، به سدریک. و اون لحظه، فهمید که این مأموریت، فقط دربارهی ورد نیست. دربارهی دلهایی بود که هنوز زخمی بودن، ولی باید کنار هم میایستادن.
رز، هری، دراکو و سدریک، همراه دامبلدور، وارد بخش ممنوعهی قلعه شدن. دیوارها تاریک، وردها سنگین، و هوا پر از لرزش جادویی بود. دامبلدور گفت: «وردی که فعال شده، ذهن رز رو هدف گرفته. فقط خودش میتونه ازش عبور کنه. ولی شما باید مراقبش باشید.» رز جلو رفت. چوبدستیش لرزید. نور سبز تیره از دیوارها پیچید، و وردی ظاهر شد که انگار با خودش مرگ رو آورده بود. رز ورد دفاعی اجرا کرد، ولی کافی نبود. نور ورد، مثل خنجر، به سمتش رفت. بدنش لرزید. چشمهاش تار شد. و همون لحظه، افتاد. درمانگاه، چند ساعت بعد. رز بیهوش روی تخت. بدنش سرد، نفسهاش ضعیف. دراکو، کنار تخت، دستش رو گرفته بود. «رز، لطفاً... برگرد.» سدریک، بیقرار، قدم میزد. «اگه چیزی بشه... اگه اون لحظه اشتباه کرده باشیم...» هری، کنار پنجره ایستاده بود. ساکت. بیحرکت. ولی ذهنش پر از فریاد. هرمیون گفت: «هری، تو نمیخوای چیزی بگی؟» هری گفت: «نه. اون با سدریک اومد. اون با دراکو حرف زد. من فقط... یه نفرم که اشتباه کرد.» هرمیون گفت: «ولی هنوزم برات مهمه.» هری گفت: «مهمه. ولی دیگه برای من نیست. و همین، بیشتر از همه درد داره.»
رز، نیمهشب، چشمهاش رو باز کرد. نور کم، صدای آهستهی وردهای درمانی، و سکوتی که سنگینتر از درد بود. دراکو گفت: «رز؟» رز گفت: «من... برگشتم؟» سدریک گفت: «آره. ولی فقط چون خودت خواستی.» رز نگاه کرد. و هری، از دور، فقط یه لحظه نگاهش کرد. و بعد، بیصدا، از درمانگاه بیرون رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
 
   
  
  
  
  
  
 
آقا سدریک چی بود این وسط؟؟؟
😅😅
بیشتر برای حرص درآوردن دراکو و هری بود
پارت های بعدی دیگه باید باهاش بای بای کنیم
فقط خواهشا همینطوری از تو داستان یهو محوش نکن.حرفه ای باهاش بای بای کن🙃🙃😘
من که همیشه حمایت میکنممممممم
عالی ادامه بده
مرسییی عزیزم
ادامه بدیااااااا💞😁🙂
بچه ها به نظرسنجی رمان از قلب گریفیندور تا قلب اسلایترین سر بزنید و شرکت کنید
ممنونم
ادامه ش بده مگه الکیه که ولش کنی
آخه دیگه زیاد حمایت نمیشه
ساعت ۵ اینا پارت بعدی رو میسازم
واا . مگه من هوچ لم راه نداره یا باید ادامه ش بدی
یا اینکه انتهای داستانو بهم بگی
واییی ادامه ش بده بگو چی می شه
بی نظیر بود
۲ تا پارت بعدی تو برسیه
عالیه
ولی حالا می شه آخر شو به من بگی
من آدمه راز داری ام