10 اسلاید امتیازی توسط: Farniya انتشار: 4 سال پیش 87 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ژانر: معمایی
من چاقو رو بر میدارم و میرم پشت در وقتی در بسته شد چاقو رو انداختم زمین
چون لیلی بود با بدنی زخمی و خراشیده شده و خاکی پاهاش میلرزید و به زور روی پاهاش وایستاده بود زانو زدم و گفتم:«لیلی چی شده؟وای خدا.» و بعد بلند شدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم:«باید به پدرت خبر بدم.» لیلی:«نه خبر نده.»
تعجب کردم و به لیلی زل زدم و گفتم:«اخه چرا؟» لیلی:«اخه من و پدرم بحثمون شد و.....» حرفش رو قطع کردم و گفتم:«میدونم ولی باز اون پدر تو ه اون تو رو دوست داره.» سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
به پدرش زنگ زدم گفت تا نیم ساعت دیگه اونجاست برای همین باخودم فکر کردم بهتره تا اون موقع لیلی حموم کنه و لباسش رو عوض کنه پس لیلی رو بردم تو اتاقم تا از حموم اتاقم استفاده کنه اومد بیرون بهش یه لباس راحت و گرم دادم چون هوا شناسی گفته بود ساعت 3 بارون می باره و الان تقریبا ساعت 2:46 بود و چیزی به اومدن پدر لیلی نمونده بود رفتیم پایین تا یه چیزی بخوریم یه شکلات داغ اماده کردم نشستیم از لیلی پرسیدم:«کیا تو رو دزدیده بودن؟» لیلی:«نمیدونم اخه صورتشون رو ندیدم.» من:«چیجوری از دستشون فرار کردی؟» لیلی:«راستش من فرار نکردم اونا منو بیهوش کردن و وقتی بهوش اومدم توی باغچه بودم خیلی ترسیده بودم و کسی هم خونه نبود پس اولین کسی که به ذهنم رسید تو بودی تو اخرین امید من بودی تو که میدونی من جز مادر و پدرم و تو تو امریکا کسی رو ندارم.»
همینطور که داشت حرف میزد چندتا دونه اشک هم از روی گونه هاش لیز خورد و افتاد زمین اشک هاش رو پاک کردم و گفتم:«همه چیز درست شد تو الان جات امنه ازم پرسید:«تو از کجا راجب به.....» گفتم:«خب نگرانت شدم پس اومدم دم در خونه و از پنجره نگاه کردم ولی بعد قلبم ایستاد چون در ها رو از تو قفل کردن یه دست هم به پنجره چسبید و.....» لیلی:«بخیال.» دوتایی به ساعت نگاه کردیم عقربه رفت روی ساعت 3 و زنگ خونه به صدا در اومد لیلی دوید و در رو باز کرد خب حقیقتش رو بخواید من راجب به دزدیدن لیلی چیزی به پدرش نگفتم چون لیلی اصرار کرد پس من گفتم لیلی بخاطر ناراحتی اومد اینجا و بخاطر گریه ی زیاد غش کرد
لیلی پدرش رو بغل کرد بعد از من خداحافظی کرد هوا سرد بود و من دلم گرفته بود پالتوی ابی مورد علاقه ام رو که لیلی برام وقتی 2 سال پیش از انگلستان اورده بود رو پوشیدم و رفتم لب ساحل نشستم و به نگرانی جدیدم فکر کردم این نگرانی چیزی نبود جز خطر جدیدی که لیلی رو تحدید می کرد
فردا صبح موقعی که داشتم با لیلی بر می گشتم خونه سوالی از روزی که لیلی از سفر دانمارک برگشته بود کل ذهنم رو در گیر کرده بود پرسیدم:«لیلی.خطر خاصی تو رو تحدید میکنه؟ یا با کسی در گیر شدی؟ یا چه می دونم دشمنی چیزی داری؟» لیلی سر جاش ایستاد و بهم خیره شد گفت:«ببین مشکلی نیست میخوام تو کارم دخالت نکنی.» من:«چرا؟مگه من تنها دوستت نیستم؟مگه من دوست صمیمیت نیستم؟» لیلی:«دقیقا تو بهترین دوست،تنها دوست و صمیمی ترین دوست منی برای همین نمیخوام تو کارم دخالت کنی.»
من:«کم کم دارم فکر می کنم که انگار بهم اعتماد نداری و فکر می کنی من ضعیفم ولی بزار بهت بگم اگه ما با هم باشیم خطر کمتری تحدیدت می کنه.» لیلی:«میدونم فکر کردی من به این چیزا فکر نکردم ولی تو نمیدونی که اون چقدر خطرناکه.» من:«تو از کجا میدونی؟» لیلی:«میخوای بدونی چرا بیهوش شدی؟»
با این حرفش موهای تنم سیخ شد گفتم:«اینجا چه خبره کار اون ه من چرا بیهوش شدم ؟» لیلی:«بخاطر 6 تا قرص خواب اور 2 تاش قبل از اینکه دکترا بتونن معده ات رو شست شو بدن هضم شده بود خیلی خطر داشت ولی تو فقط 1 روز نیم خواب بودی و دکتر گفته بود اصلاً جای نگرانی نیست ولی باید بیشتر مراقب باشیم ولی من خیلی نگران بودم.»
من:«میدونی چیه بهتره چند روز از هم دور باشیم چون اینطوری برای دوتامون بهتره.» روم رو برگردونم و برگشتم خونه طبق معمول تنها بودم زانو زدم و زار زار گریه کردم که از طبقه ی بالا .......
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
Farniya
قدرت داستان نویسی خیلی خوبی داری
خیلی خوب و درست می نویسی خوب توصیف می کنی احتمالا به خاطر تخیل یا کتاب خوندن زیاده
راستش من واقعا احساس کردم یه کتابه چون خیل قشنگه و توش غرق شدم
همینطور ادامه بده عالیه
ممنون اما من زیاد کتاب نمیخونم بخاطر تخیلم و آهنگ و فیلم چون توشون غرق میشم و من دقیقاً میخوام توی داستانام غرق بشم و یه چیز دیگه هم هست که باعث میشه داستانام خوب باشه و اون یه رازه