دوستان خیلیییییییییییی معذرت می خوام که یک سال بشتره که من براتون پارت دیگه ای از هلمز نذاشتم . خیلی اتفاقا افتاد و نتونستم . امسال دیگه تمومش میکنم .
شرلوک هلمز و در-ند-ۀ باسکرویل نویسنده سر ارتور کنان دویل { م-ر-گ در خلنگزار }
هلمز در خلنگزار بنای دویدن را گذاشت و من هم به دنبالش . از جایی در جلو ما فریاد نومیدانه ای به گوش رسید . به دنبال آن صدای چیزی شنیده شد که به سنگینی برزمین افتاد . ایستادیم و گوش دادیم . دیدم که هلمز دست روی سرش گذاشت . « او از ما برده ، واتسُن . خیلی دیر جنبیدیم . چه احمق بودم که زودتر دست به عمل نزدم . واتسُن ، ببین چه اتفاقی می افتد . گفتم که باید هوای آن مرد را سفت و سخت داشته باشی . اما اگر بدترین چیزی که خیال می کنیم اتفاق افتاده باشد ، خواهیم دید که ایتپلتُن قِسِر در نمی رود . » در تاریکی دوان دوان خود را به محلی رساندیم که فریاد ها را از آن شنیده بودیم . به لبۀ صخره ای رسیدیم که طرف دیگرش شیب تندی داشت . روبرویمان جسد مردی را دیدیم . مرد دَمَر روی زمین افتاده بود . با سر به زمین افتاده و گردنش شکسته و سرش زیر تنش بود . هلمز کبریتی روشن کرد . هراسان دیدم که خون از سرش روان است . هر دو لباسی را که مرد پوشیده بود خب به یاد داشتیم . لباس سرخ-قهوه ای زمختی بود . همان لباسی که سِر هنری در نخستین دیدار با ما در خیابان بیکر بخ تن داشت . دمی آن را دیدیم و بعد کبریت خاموش شد . قلب هر دومان تیر کشید و یخ زد .
خشمگین نجوا کردم : « هیولا ! ق-ا-ت-ل ! هرگز خودم را نمی بخشم که سِر هنری را تنها گذاشتم . » هلمز : « بیشترش تقصیر من است ، نه تو . چون سرگرم آخرین جزِئیات پرونده ام بودم ، گذاشتم این مرد نازنین ب-م-ی-رد . این بزرگترین اشتباهی است که تاکنون کرده ام . ولی چرا به خلنگزار آمد ؟ من که گفته بودم برایش خطر مرگ در بر دارد . حالا هم سِر هنری و هم عمویش ک-ش-ت-ه شده اند . به خدا استپلتُن هر قدر هم که زرنگ باشد ، یک روزه به دامش می اندازم . » هر دو غمگین در دو سوی ج-س-د درهم شکسته ایستادیم . بعد هلمز روی ج-س-د خم شد و جا به جایش کرد ناگهان بنا کرد به خندیدن و بالا و پایین پریدن . به پشتم زد و فریاد کشید : « به صورتش نگاه کن ! سِر هنری نیست . سِلدِن است ، زندانی فراری . » ج-س-د را بر گرداندیم . دیگر جای شک نبود . بیشتر آن صورت را دیده بودم ، همان شبی که من و سیر هنری در خلنگزار سِلدِن را تعقیب کرده بودیم . بعد ناگهان یادم آمد و همه چیز روشن شد . سِر هنری به من گفته بود که لباس های کهنه اش را به باریمور داده . حدس زدم که باریمور هم این لباسها را برای سِلدِن گذاشته است ، و همین را به هلمز گفتم .
« پس لباس ها سبب م-ر-گ مرد بینوا شد . چیزی از سِر هنری را برای بوییدن به سگ در-ن-ده داده بودند و جانور همان را پی گرفت و این بیچاره را دنبال کرد . به نظرم کفش را به همین دلیل از هتل لندن دزدیده بودند . به این ترتیب در-ن-ده بو را دنبال کرد و این مرد را گیر اورد . اما از یک چیز سر در نیاوردم . سِلدِن از کجا می دانست که سگ تعقیبش میکند ؟ می دانیم که مدت زیادی دویده . پیش از افتادن مدتی جیغ کشیده ، و می شنیدیم که جیغ کشان می دویده . پس وقتی شروع به دویدن کرده ، تا افتادن مدت زیادی طول کشیده . چطور در تاریکی دیده است ؟ چطور فهمیده در-ن-ده دنبال اوست ، تا به او نزدیک شده ؟ » گفتم : « برای این سؤال جوابی ندارم ، اما من هم از یک چیز دیگر سر در نمی آورم . چرا در-ن-ده را رها نمی کرد ، مگر اینکه می دانست سِر هنری آنجاست . » هلمز گفت : « شاید پاسخ این سؤال را بزودی بدانیم . این هم اسنپلتُن که می آید . »
چشمان تیزبینش هیکلی را در تاریکی تشخیص داده بود ، و همین که آن مرد نزدیک شد ، دیدم که راستی استپتُن است . هلمز به من هشدار داد : « باید خیلی احتیاط کنیم و نشان ندهیم که به او مظنونیم . » استپتُن که ما را دید ، لحظه ای ایستاد و بعد بار دیگر پیش آمد . « دکتر واتسُن ، شمایید ؟ انتظار نداشتم این وقت شب شما را در خلنگزار ببینم . ولی خداوندا ، این دیگر چیست ؟ کسی صدمه دیده ؟ نه ... به من نگویید که دوست ما سِر هنری است ! » از کنارم گذشت و روی ج-س-د م-ر-د-ه خم شد . شنیدم که تند تند نفس می زد . با صدای لرزان پرسید : « این ... این کیست ؟ » « سِلدِن است ، زندانی فراری . » استپلتُن وقتی که به ما رو می کرد ، به سرعت توانست شگفتی و نومیدی خود را پنهان کند . به تندی از هلمز به من نگاه کرد . « خدایا ! چه هولناک ! چطور م-ر-د ؟ » گفتم : « به نظر ما از لبۀ این صخره افتاده و گردنش شکسته . » استپلتُن گفت : « فریادی شنیدم ، به همین دلیل بیرون آمدم . نگران سِر هنری بودم .» پرسیدم : « چرا نگران سِر هنری بودید ؟ » « چون به خانه ام دعوتش کرده بودم . وقتی نیامد ، تعجب کردم . بعد که فریاد ها را در خلنگزار شنیدم ، نگران حالش شدم . نمی دانم ... » نگاهش به سرعت از صورت من به صورت هلمز افتاد . « نمی دانم شما اصلا چیزی شنیدید ؟ » هلمز گفت : « نه . شما چی ؟ » استپلتُن گفت : « نه . »
« پس منظورتان چیست ؟ » « آه ، شما که داستان در-ن-دۀ فوق طبیعی را شنیده اید . از خودم میپرسم مبادا امشب اینجا بوده . » گفتم : « ما که همچو چیزهایی نشنیدیم . » استپلتُن پرسید : « فکر می کنید این مرد بیچاره چطور افتاده و مرده ؟ » گفتم : « به نظرم سرما و گرسنگی ، و ترس از اینکه پلیس دستگیرش می کند ، دیوانه اش کرده . از جنون در خلنگزار سرگردان شده ، و از لبۀ صخره پایین افتاده . » استپلتُن پرسید : « شما هم با این نظر موافقید ، آقای شرلوک هلمز ؟ » هلمز گفت : « چه زود هویتم را حدس زدید ؟ » « از وقتی دکتر واتسُن آمد ، منتظر شما بودیم . » هلمز گفت : « شک ندارم که حدس دوستم دربارۀ م-ر-گ سِلدِن درست است . م-ر-گ غم انگیزی است ، اما نمی تواند مانع شود که فردا صبح به لندن برگردم . » « پیش از برگشتن ، معمایی را که در اینجا با آن روبروییم برای ما شرح دهید ؟ » « آن طور که دلم می خواهد ، همیشه هم موفقیت نصیبم نمی شود . من به حقایق احتیاج دارم ، نه داستان های فوق طبیعی . این پرونده برایم چندان مناسب نیست . » استپلتُن سخت به او زل زد ، اما هلمز به طور جدّی حرف زده بود و حرف هایش رنگ حقیقت داشت . ج-س-د را پوشاندیم . بعد استپلتُن راهی خانه شد ، و من و هلمز به سوی باسکرویل هال رفتیم .
هلمز گفت : « مرد باهوشی است ، و دشمنی خطرناک ، که به دام انداختنش دشوار است . دیدی وقتی فهمید م-ر-د-ه سِر هنری نیست ، چطور به ناامیدی خود مسلط شد ؟ » « متأسفم که ترا دید . » « من هم همینطور . اما دیگر کاری از دستمان ساخته نبود . حالا که می داند من اینجا هستم ، بیش از پیش احتیاط می کند . یا شاید هم زودتر از آنچه ما می خواهیم دست به عمل بزند . » « چرا فورا دست پلیس نمی دهیمش ؟ » « چون نمی توانیم چیزی را علیهش ثابت کنیم . سِر چارلز را م-ر-د-ه پیدا کردند چون سکته کرده بود . امشب هم همینطور . نمی توانیم ثابت کنیم که پای سگ در-ن-ده در میان بوده . سِلدِن بر اثر سقوط م-ر-د-ه در حال حاظر اصلا پرونده ای نداریم . فردا صبح می رویم دیدن خانم لیونز ، و او شاید کمکمان کند . اما هر اتفاقی بیفتد ، من نقشۀ خودم را دارم . قدری خطر دارد ، اما تا فردا غروب امیدوارم در این نبرد پیروز شوم . » دیگر چیزی نگفت . پرسیدم : « می آیی برویم هال ؟ » « بله . دیگر دلیلی ندارد که خودم را پنهان کنم . اما یک حرف آخر ، واتسُن . از ارتباط م-ر-گ امشب با در-ن-ده هیچ حرفی به سُر هنری نزن . اگز قضیۀ در-ن-ده را بداند ، فردا روبرو شدن با خطر را مشکل خواهد دید . گمانم در نامۀ آخرت نوشته بودی که شام را فردا شب با خانوادۀ استپلتُن می خورد . » یادآوری کردم : « مرا هم دعوت کرده اند . » « پس باید عذر و بهانه ای بتراشی . او باید تنها برود . راحت می توان ترتیبش را داد . حالا فکر می کنم هر دو برای غذا خوردن آماده باشیم . »
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول
پست آخرم حمایت شه؟
عالیییییی 👌🏻👌🏻😻😻
ممنون
خواهششششش ☺☺💞💞
به پارت های قبلی هم سر بزنید
حتما 💖💖😁😁
مرسییییی 💛💛💛💛💛
بینظیرر
ممنون به پارت های قبل هم سر بزنیم
حتماا
ممنون