من از ان شیطان هایی نیستم که ویران میکنند
روزی روزگاری، در مرز میان آسمان و دوزخ، جایی که نور و تاریکی به هم میرسیدن، شیطانی تنها زندگی میکرد. او از آتش آفریده شده بود، اما سالها بود که دیگر از شعلههای خودش هم میترسید. هر شب، وقتی آسمان رنگ خون میگرفت، از دور به سپاهی از فرشتگان نگاه میکرد که میان ابرها پرواز میکردند. در میان آنها، یکی بود با بالهای سفیدتر از سپیده، که همیشه اندکی عقبتر از بقیه پرواز میکرد. او نامش را نمیدانست، اما هر بار که نگاهش میکرد، دلش آرام میگرفت — و این برای یک شیطان، گناهی بزرگ بود. یک شب، جرأت کرد از مرز نور بگذرد.
فرشتهای که نور از پرهایش میچکید، او را دید و نترسید. پرسید: «چرا آمدهای؟ اینجا جای تاریکی نیست.» شیطان گفت: «میدانم. اما من سالهاست که از تاریکی خستهام. دلم میخواست فقط یکبار، نور را لمس کنم.»
و دستش را دراز کرد.
فرشته عقب رفت و ترسید فرشته گفت : اگه بیای جلوتر میسوزی شیطان گفت: واگه تو تلاش کنی منو دور کنی میسوزی
«برای اولینبار در عمرم، چیزی دیدهام که نمیخواهم بسوزانمش.»
نور و آتش به هم رسیدند — اما برخلاف قانون خلقت، هیچکدام خاموش نشدند. نورش اندکی سرخ شد، آتش او اندکی روشنتر. هر دو تغییر کردند. فرشته گفت: «چطور.. ممکن است؟» شیطان در گوشش زمزمه کرد: «شاید چون عشق، چیزی است که حتی خدا هم از پیش ندید.»
فرشته گفت: «اگر آسمان ببیند… اگر نگهبانان بفهمند که با تو سخن گفتهام—» شیطان آرام خندید. «بگذار ببینند. مگر عشق پنهانکردنیست؟»
فرشته سرش را پایین انداخت. صدای بالهایش لرزید. «تو نمیفهمی. در آسمان، عشق ما گناه است. در دوزخ، خیانت. هیچجا برایمان نیست.» شیطان نزدیکتر شد، در حالی که نور او پوست آتشینش را نوازش میکرد. «پس خودمان جایی میسازیم. جایی میان نور و آتش. نه بهشت، نه دوزخ. فقط ما.» فرشته لبخند زد — لبخندی که از نور و اندوه ساخته شده بود. «اگر چنین جایی وجود ندارد؟» شیطان گفت: «پس بگذار اولین باشیم که آن را میسازند.»
اضافی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ادامه نداره؟
مرسی
نه :)
حیف شد ولی بازم داستان عالیی بود
آخی چه قشنگ 🫠🫠
زیادی قشنگ بود
یه جمله بگم))
عشق، تنهایی است که به شلوغی روی می اورد درمیان اب عشق همون ماهی سرخی است که گاه میمیرد گاه به طعمه
مرسی
چه قشنگ !
اول
:)