.....
بعد از تقریبا ده دقیقه راه رفتن به محل اردوگاه میرسند اما ... هیچکس آنجا نبود انگار که این چند نفر را فراموش کرده اند و بدون اینها رفته اند آناستازیا گفت :« واقعا یعنی الان رفتن .. فراموش کردن ما رو ببرند ؟! نفس عمیقی کشید :« اصلا بیخیال مهم نیست باید چیکار کنیم حالا ؟!.» شدو آرام تلفن خود را در آورد اما حیف که آنتن نداشت بعد از چند دقیقه بحث تصمیم گرفتند به غار برگردند تا شاید متوجه نبودن آنها شوند و برگردند.
چند ساعت گذشت تقریبا نیمه شب شده بود . شدو و جودی خوابیده بودند ، کلاریسا و اریک آرام در غار با هم حرف میزدند آناستازیا و آنا و بیرون غار نشسته بودن و به آسمان خیره شده بودند. ناگهان صدای زوزه های بلند گرگ در شب پیچید . آناستازیا و آنا بدون هیچ تردیدی به سمت غار رفتند و آنا گفت :« داره صدای گرگ میاد.» صدای زوزه ثانیه به ثانیه نزدیکتر و نزدیکتر میشد. با دادی که آنا زده بود شدو و جودی و از خواب پریدند اریک سریع گفت :« باید بریم .» میخواستند شروع به حرکت به سمت جنگل کنند که کلاریسا افتاد . درد پاهایش شدید تر شده بود . اریک بدون هیچ تردیدی او را بلند کرد. با هم به سمت جنگل راه افتادند. صدای گرگ هنوز قابل شنیدن بود .
تقریبا چند ساعت راه میرفتند و حتی خورشید شروع به طلوع کرده بود. همه در سکوت کنار هم راه میرفتند که ناگهان متوجه یک روستا شدند. با ترس وارد روستا شدند. بیشتر خانه ها به نظر متروکه میآمد . کلاریسا با ترس گفت :« من نمیخواستم زندگیم شبیه فیلم های ترسناک بشه .» به محض اینکه جمله کلاریسا تمام شد آنها متوجه یک مرد یا بهتر است بگویم پیر مرد شدند که روی سقف یک خانه نشسته بود. شدو که میخواست خودنمایی کند بدون هیچ ترسی به سمت پیر مرد رفت و گفت :« هی ما گم شدیم ... اینجا کجاست ؟!» پیر مرد که کوتاه سفید داشت آرام گفت :« نچ نچ نچ پسر کوچولو سلام ت کجا رفت ؟! دوما شما چجوری اومدید اینجا ؟!» شدو که ترسیده بود ولی نمیخواست کم بیاره آرام گفت :« ببخشید سلام... ما تو جنگل بودیم و خب بعدش فهمیدیم که ما رو فراموش کردن و رفتند و خب یکم راه رفتیم و به اینجا رسیدیم!!» پیر مرد گفت :« اهه متوجه شدم که چرا اینقدر آشنا هستید با اینکه دوباره حوصله شما رو ندارم ولی ... خوب گوش کنید .» از سقف پایین میاید و روبروی بقیه شروع به صحبت میکند.
:« من دامیان هستم البته فکر کنم شما میتونید منو استاد صدا کنید .. شما توسط غار وارد یک دنیای دیگر شدید باید بپرسم زمان در آن دنیا اصلا حرکت نمیکند در صورتی که بیشتر از سه نفر از افرادی که د آن دنیا متولد شدن اینجا باشند و خب شما زیاد هستید !! اینو بگم برای برگشتن به دنیای خودتان راه های متفاوتی هست ولی باید آموزش ببینید دنیای ما غیر قابل پیش بینی است .»
اریک گفت :« بیخیال این غیر ممکنه داری اسکل مون میکنی ؟!» دامیان گفت :« حرف دهنت رو بفهم پسر این شوخی نیست شما اینجا گیر کردید چه بخواهید چه نخواید.»
چند ساعت گذشته بود بچه ها در یکی از خانه ها مستقل شده بودند اریک آرام به کلاریسا گفت :« میخوای بریم قدم بزنیم ؟!» کلاریسا سر تکان داد و با هم به بیرون از خانه رفتند در روستا متروکه شروع به قدم زدن کردند که ناگهان کلاریسا متوجه یک باغ گل زیبا شد به سمت آنها رفت. به گل ها خیره شده بود و بعد چند ثانیه که به عقب نگاه کرد متوجه شد اریک آنجا نیست . در خانه هم دختر ها متوجه شده بودند که شدو غیب شده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نخست؟
(پین)
بعدی رو کی میذاری؟
احتمالا فردا مینویسم دیگه منتشر شدنش رو نمیدونم
اهان اوکی منم الان دارم قسمت بعدب داستانم رو مینویسم
عالیییییی بود ادامه بده
داره جذاب تر میشه
ممنون میشم به داستان من هم سر بزنید (نام داستان: علف ها میرویند)
عالیی