
بزن بریم :)
رز در اتاق سنگی نشسته بود. ذهنش خسته بود، ولی هنوز تسلیم نشده بود. مرد نقابدار دوباره وارد شد. «وقتشه که ذهن تو باز بشه.» رز گفت: «ذهن من مال خودمه. و اگه قرار باشه باز بشه، فقط با خواست خودمه.» مرد خندید. «پس ببینیم چقدر مقاومت میکنی.» رز چشمهاش رو بست. وردی زمزمه کرد—نه برای دفاع، نه برای حمله. یه ورد ذهنی، رمزگذاریشده، که فقط کسی میتونست درکش کنه که ذهنش با ذهن رز همفرکانس شده باشه. ورد، مثل موجی بیصدا، از مقر خارج شد. نه از راه فیزیکی، بلکه از راهی که فقط جادوهای ذهنی میتونن عبور کنن. در جنگل، گروه نجات جلو میرفتن. هوا سنگینتر شده بود. وردهای تاریک اطرافشون پیچیده بودن. هرمیون گفت: «رز باید یه نشونه بذاره. یه ورد، یه علامت، یه چیزی.» دراکو ایستاد. چشمهاش تار شد. یه زمزمهی ضعیف، مثل صدای دوردست، توی ذهنش پیچید. نه واضح، نه مستقیم. فقط یه حس: "من هنوز اینجام." دراکو گفت: «رز یه ورد فرستاده. ولی رمزیه. کسی نمیتونه بخونهش.» هری: «تو چطور شنیدی؟» دراکو مکث کرد. «نمیدونم. فقط... حسش کردم. مثل یه صدای آشنا.» هرمیون: «اگه ورد ذهنی باشه، فقط کسی میتونه درکش کنه که ذهنش با فرستنده همفرکانس باشه.» رون: «یعنی ذهن تو با ذهن رز...؟» دراکو اخم کرد. «فقط بگیم که من میتونم ردشو بگیرم.» هری نگاهش کرد. نه با شک، با حسادت!
گروه نجات، با دنبال کردن ورد ذهنی رز، به ساختمانی سنگی و متروکه رسیدن. دراکو ایستاد، چشمهاش خیره به دیوارها. هرمیون گفت: «اینجا همون مقر تاریکه؟» دراکو گفت: «نه... این خونهی قدیمی ماست. خونهی مالفویها. ولی چیزی تغییر کرده. این دیگه خونه نیست.» هری گفت: «اونا از خاطرهها برای ساختن زندان استفاده کردن. هوشمندانهست.» دراکو جلو رفت. در سنگی با وردی باز شد. همه وارد شدن. وردهای محافظتی فعال بودن، ولی فضا سنگینتر از هر طلسمی بود. در اتاق مرکزی، رز روی زمین نشسته بود. چشمهاش بسته، ولی ذهنش فعال. وقتی صدای قدمها رو شنید، چشمهاش باز شد. «هری؟» هری دوید سمتش. «رز! پیدات کردیم.» رز گفت: «اونا هنوز اینجان. مراقب باشید.» اما قبل از اینکه وردی زده بشه، دراکو عقب افتاد. وردی تاریک بهش برخورد کرد، و از پشت، دو مرگخوار ظاهر شدن. یکی گفت: «پسر مالفوی؟ خوش برگشتی. وقتشه که نشون بدیم وفاداری چقدر درد داره.» دراکو رو به دیوار بستن. ورد شکنجهای اجرا شد. رز فریاد زد: «نه! دست از سرش بردارید!» مرگخوار خندید. «تو نباید نگرانش باشی. اون فقط یه ابزار بود. مثل تو.» رز، با ذهنی خسته، وردی برای شکستن حصار اجرا کرد. هری و هرمیون با وردهای دفاعی درگیر شدن. رون دوید سمت دراکو، ولی ورد محافظتی مانع شد. دراکو، با صورت درهم، گفت: «رز... نذار ذهن تو مال اونا بشه.» رز، با صدایی لرزان، گفت: «اگه تو آسیب ببینی، منم میشکنم.» و اون لحظه، برای اولین بار، درد دراکو برای رز واقعی بود. نه فقط به خاطر نجات. به خاطر خودش.
رز، با چشمهایی پر از خشم و اضطراب، به دراکو نگاه میکرد. اون رو به دیوار بسته بودن، ورد شکنجه مثل شعلهای نامرئی دورش پیچیده بود. صورتش درهم، نفسهاش سنگین، ولی هنوز مقاومت میکرد. مرگخوار گفت: «اگه میخوای نجاتش بدی، باید ذهن خودتو باز کنی. فقط یه ورد کافیه.» رز زمزمه کرد: «نه برای شما. برای خودش.» چشمهاش رو بست. وردی ممنوعه، از اعماق ذهنش، بالا اومد. دامبلدور هشدار داده بود: «اگه این ورد رو اجرا کنی، بخشی از ذهن خودت رو قربانی میکنی.» رز گفت: «ارزشش رو داره.» ورد رو زمزمه کرد. نور آبی تیره از چوبدستیاش خارج شد، حصار اطراف دراکو شکست، و ورد شکنجه قطع شد. دراکو افتاد، نفسنفسزنان، ولی زنده. مرگخوارها عقب رفتن، گیج از قدرت ورد. هری و هرمیون فرصت پیدا کردن تا رز رو آزاد کنن. اما رز، بعد از ورد، لرزید. چشمهاش تار شد. هرمیون گفت: «رز؟ حالت خوبه؟» رز گفت: «فقط... یه چیزایی یادم نمیاد. مثل اینکه یه تکه از ذهنم رفته باشه.» دراکو، با صدایی ضعیف، گفت: «تو... برای من این کارو کردی؟» رز نگاهش کرد. «اگه تو آسیب ببینی، انگار یه تکه از منم درد میکشه.» و اون لحظه، دراکو فقط نگاه کرد. نه با پوزخند. نه با غرور. با چیزی شبیه احترام. و شاید، یه ذره بیشتر.
رز، بعد از اجرای ورد ممنوعه، ایستاده بود، ولی لرزش دستهاش متوقف نمیشد. چشمهاش تار میدیدن، و صدای اطراف مثل موجی دوردست بود. هری گفت: «رز، باید بریم. الان.» رز خواست قدم برداره، ولی ناگهان تعادلش رو از دست داد. دراکو خودش رو انداخت جلو، قبل از اینکه زمین بخوره. «آروم. هنوز ضعیفی.» رز زمزمه کرد: «فقط یه لحظه... فقط یه لحظه استراحت...» هرمیون ورد محافظتی اجرا کرد، و گروه از مقر خارج شدن. اما وسط راه، رز دوباره از هوش رفت. دراکو، بدون حرف، بلندش کرد. رون گفت: «میخوای من کمک کنم؟» دراکو: «نه. خودش سبکتر از چیزی که فکر میکردم.» رز، در آغوش دراکو، زمزمهای بیصدا گفت: «تو... اینجا بودی...» دراکو مکث کرد. «آره. اینبار بودم.» هرمیون گفت: «باید سریعتر حرکت کنیم. وردهای تاریک هنوز فعالن.» رز دوباره به هوش اومد، ولی فقط برای چند دقیقه. چشمهاش باز شد، دراکو رو دید، خواست چیزی بگه، ولی فقط یه جمله تونست زمزمه کنه: «اگه ذهنم برنگرده... منو فراموش کن.» دراکو گفت: «نه. حتی اگه برنگرده، من فراموش نمیکنم.» هری نگاهش کرد. و فهمید—دراکو دیگه فقط یه همگروهی نیست. یه چیزی داره تغییر میکنه. آروم، بیصدا، ولی واقعی.
درمانگاه هاگوارتز ساکت بود. رز روی تخت دراز کشیده بود، چشمهاش نیمهباز، ولی ذهنش هنوز درگیر. ورد ممنوعهای که اجرا کرده بود، بخشی از حافظهاش رو تار کرده بود. گاهی اسمها رو اشتباه میگفت، گاهی لحظهای فراموش میکرد کجاست. خانم پامفری گفت: «به زمان نیاز داره. ذهنش هنوز در حال ترمیمه.» هری هر روز به درمانگاه میاومد. کتابی میخوند، گاهی وردی زمزمه میکرد، و فقط مینشست. هرمیون گفت: «تو خیلی نگرانشی.» هری گفت: «چون اون... فرق داره. از اول فرق داشت.» دراکو هم میاومد، ولی شبها. وقتی همه خواب بودن. فقط مینشست، بیصدا، گاهی به پنجره نگاه میکرد، گاهی به رز. رون یه شب دیدش. «تو هم هر شب میای اینجا؟» دراکو گفت: «نه برای حرف زدن. فقط برای اینکه بدونم هنوز اینجاست.» رون خندید. «تو هم ازش خوشت میاد، نه؟» دراکو چیزی نگفت. فقط نگاهش رو از پنجره برداشت. «اگه کسی برای نجات من ورد ممنوعه بزنه، نمیتونم بیتفاوت باشم.» رون گفت: «هری هم همین حس رو داره. ولی فرقش اینه که اون از اول کنارش بود. تو... دیر رسیدی.» دراکو گفت: «گاهی دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه.» صبح، رز برای چند لحظه کامل به هوش اومد. چشمهاش هری رو دیدن، بعد دراکو رو. لبخند زد، ولی بعد گفت: «شما دو نفر... چرا اینقدر ساکتین؟» هری گفت: «چون نمیدونیم چی باید بگیم.» دراکو گفت: «و چون بعضی حرفا، وقتی ذهن کسی هنوز درد میکشه، فقط سنگینترش میکنن.» رز گفت: «فقط یه چیزو بدونید... من هنوز خودمم. حتی اگه یه تکهام گم شده باشه.» و اون لحظه، هم هری و هم دراکو، هرکدوم به شکلی، فهمیدن که چیزی درونشون داره شکل میگیره. نه رقابت. نه حسادت. یه چیزی پیچیدهتر: علاقهای که با درد، با احترام، و با ترس همراهه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم ش*یپش با کیه؟
دراکو
جالب شد
هری و دراکو قاشق رزن؟
اره
چه جالب(به اضاقه چاشنی دارررک) 😂😂😂😂
هری گفت: «چون نمیدونیم چی باید بگیم.»
دراکو گفت: «و چون بعضی حرفا، وقتی ذهن کسی هنوز درد میکشه، فقط سنگینترش میکنن.»
و اما بعدددددددددددد......
استارت مثلث ع.ش.قی
هری گفت: «چون نمیدونیم چی باید بگیم.»
دراکو گفت: «و چون بعضی حرفا، وقتی ذهن کسی هنوز درد میکشه، فقط سنگینترش میکنن.»
و اما بعددددددددد......
استارت مثلث عشقی😅
ببخشید که اینو میگم فقط برام سوال شده وگرنه هیچ قصد توهینی ندارم
فکر کنم یه ذره توی سناریو هاش از هوش مصنوعی هم کمک گرفتی درسته ؟
به خدا فقط سواله
اره ببین ایدش برای ودمه ولی تایپش با هوش مصنوعیه
منم از اسلاید اولش کلمه ی "نه برای دفاع نه برای حمله"فهمیدم از هوش مصنوعی کمک گرفتی 😂 (جوری که تابلوئه همش دارم باهاش سناریو می سازم 🤦🏻♀)