
بزن بریم :)

رز وارد دفتر دامبلدور شد. در بسته شد، و صدای ققنوس پیر، فوکس، مثل نفس کشیدن آرامی در فضا پیچید. شمعها روشن بودن، ولی هوا سرد بود. دامبلدور پشت میز نشسته بود، نگاهش جدیتر از همیشه. «بشین، رز.» رز نشست. «اونا دنبال من بودن. چرا؟» دامبلدور مکث کرد. «چون تو تنها وارث چیزی هستی که مادرِت پنهان کرده بود. چیزی که ولدمورت میخواست، ولی هیچوقت بهش نرسید.» رز اخم کرد. «من فقط یه دانشآموزم. نه قهرمانم، نه انتخابشده.» دامبلدور: «ولی خونت، نهفتهست. آدلیا آلدروین، مادر تو، یکی از آخرین نگهبانان وردهای ممنوعهی ذهنی بود. وردهایی که میتونن ذهن رو بشکنن، یا ازش محافظت کنن. اونها رو نمیشه یاد گرفت—باید باهاشون به دنیا بیای.» رز: «و اون وردی که از من خارج شد؟ اون از اونها بود؟» دامبلدور: «بله. تو بدون آموزش، یکی از خطرناکترین وردها رو اجرا کردی. چون اون ورد، در خونت بود. و مرگخوارها... میخوان تو رو با خودشون ببرن، نه برای نابودی، بلکه برای استفاده. چون ذهن تو میتونه ذهنهای دیگه رو بشکنه. یا بسازه.» رز بلند شد. «من وسیله نیستم.» دامبلدور: «میدونم. ولی حالا باید انتخاب کنی—میخوای یاد بگیری چطور ازش دفاع کنی، یا بذاری بقیه ازش استفاده کنن؟» رز سکوت کرد. «اگه مادرم اینو میدونست، چرا چیزی بهم نگفت؟» دامبلدور: «چون میخواست ازت محافظت کنه. ولی حالا دیگه محافظی نیست. فقط خودت موندی.» رز به فوکس نگاه کرد. «اگه قراره بجنگم، باید بدونم دقیقاً با چی طرفم.» دامبلدور: «با خودت. با ذهنی که میتونه تاریکی رو جذب کنه، یا پس بزنه. و با کسانی که حاضرن برای کنترلش، همهچیز رو بسوزونن.» رز چیزی نگفت. فقط بلند شد، و قبل از رفتن گفت: «اگه قراره تمرین کنم، از فردا شروع میکنم. ولی اگه دیدم این قدرت فقط برای درد ساخت شده، خودم نابودش میکنم.» دامبلدور لبخند محوی زد. «همین جمله نشون میده که هنوز ذهن تو مال خودته.»
رز تمرینهاش رو با دامبلدور شروع کرده بود. وردهای ذهنی، محافظت در برابر نفوذ تاریکی، و کنترل جادویی که توی خونش بود. تمرینها سخت بودن، ولی رز دیگه اون دختر خاموش نبود—حالا میخواست بجنگه. هری و دراکو هم به درمانگاه برگشته بودن. حالشون بهتر شده بود، ولی هنوز نشونههای درگیری روی بدنشون بود. هرمیون گفت: «کلاس دفاع عملی فردا توی جنگل ممنوعهست. مراقب باشیم.» رز فقط گفت: «اگه دوباره بیان، این بار نمیذارم راحت برن.» فردا، کلاس با پروفسور لوپین توی جنگل ممنوعه برگزار شد. گروهها پخش شدن، وردهای دفاعی تمرین میکردن. رز، هری، دراکو، هرمیون و رون کنار هم بودن. اما ناگهان، صدای ترک خوردن شاخهها، و بعد وردی سبز از دل درختها بیرون پرید. مرگخوارها برگشته بودن. اینبار، نه سه نفر. نه پنج نفر. ده نفر، با نقابهای تاریک، وردهای آماده، و فقط یه هدف: رز. لوپین فریاد زد: «همه عقب! ورد محافظتی اجرا کنید!» رز چوبدستیاش رو بالا برد، ولی یکی از مرگخوارها وردی زد که زمین زیر پایش لرزید. هری دوید سمتش. «رز، پشت من بمون!» دراکو از سمت دیگه وردی زد که یکی از مهاجمها رو عقب انداخت. «اونا فقط دنبال اونن! باید جداش کنیم!» هرمیون و رون وردهای دفاعی اجرا کردن، ولی تعداد زیاد بود. وردها از همهطرف میاومدن. رز سعی کرد بجنگه، ولی یکی از مرگخوارها وردی زد که چوبدستیاش رو از دستش انداخت. و بعد، وردی تاریک دورش پیچید. رز فریاد زد، ولی صداش توی مه گم شد. هری دوید، ولی وردی به سینهاش خورد و عقب پرت شد. دراکو، زخمی، خودش رو انداخت جلو، ولی دیر شده بود. رز، در میان وردهای تاریک، ناپدید شد. مرگخوارها، با وردی انتقالی، از جنگل خارج شدن. و فقط ردای سبز رز، روی زمین افتاده بود. لوپین، نفسنفسزنان، گفت: «اونا موفق شدن. رز رو بردن.» هری، روی زمین، گفت: «ما باید پیداش کنیم.» دراکو، با چشمانی خشمگین، گفت: «اگه اون وردی که توی خونشه دست اونا بیفته... دیگه هیچ ذهنی امن نیست.»
رز با سردرد شدید بیدار شد. هوا تاریک بود، دیوارها سنگی، و بوی نم و جادوهای قدیمی فضا رو پر کرده بود. دستهاش بسته نبود، ولی وردی محافظ اطرافش حس میشد—یه حصار ذهنی، نه فیزیکی. صدای قدمها نزدیک شد. مردی با ردای بلند و نقاب نقرهای وارد شد. «بالاخره بیدار شدی، دختر آلدروین.» رز گفت: «تو کی هستی؟» مرد نقابش رو برداشت. چهرهای سرد، با چشمانی خاکستری. «من کسیام که مادر تو رو از سر راه برداشت. چون اون نمیخواست قدرتش به دست ارباب برسه.» رز گفت: «تو اشتباه میکنی. اون هیچوقت قدرت رو برای خودش نخواست.» مرد: «دقیقاً. و همین اشتباه بود. ولی تو فرق داری. تو هنوز قابل استفادهای.» رز چوبدستیاش رو نداشت، ولی ذهنش آماده بود. «اگه فکر میکنی من براتون کار میکنم، پس هنوز منو نشناختی.» مرد خندید. «ما نمیخوایم تو کار کنی. فقط میخوایم ذهن تو رو باز کنیم. وردهایی که هنوز فعال نشدن، باید بیدار بشن.» رز سکوت کرد. و در دلش، فقط یه چیز میچرخید: باید فرار کنم. یا باید بجنگم. در هاگوارتز، دراکو با صورت زخمی وارد دفتر دامبلدور شد. «ما باید پیداش کنیم. اونا نمیخوان بکشنش—میخوان ازش استفاده کنن.» هری گفت: «اگه دیر بجنبیم، رز دیگه خودش نیست.» هرمیون نقشهای از مناطق جادویی ممنوعه آورد. «اگه ورد انتقالیشون از جنگل بوده، احتمالاً مقرشون نزدیک مرز شمالی جنگل ممنوعهست. یه منطقهی متروکهی جادویی هست که سالهاست کسی نرفته.» رون گفت: «پس بریم. همین امشب.» دامبلدور گفت: «نه با عجله. باید ورد محافظتی داشته باشید. و رز... اگه هنوز ذهنش مال خودش باشه، خودش هم کمک میکنه.» دراکو، با صدایی خشک، گفت: «اگه ذهنش از دست بره، دیگه رز نیست. فقط یه سلاحه.» هری نگاهش کرد. «پس باید قبل از اینکه دیر بشه، پیداش کنیم.»
رز در مقر مرگخوارها، توی اتاقی تاریک، نشسته بود. ذهنش خسته بود، ولی هنوز تسلیم نشده بود. وردهایی که دامبلدور بهش یاد داده بود، مثل خطهایی محو در ذهنش میچرخیدن. اما حصار ذهنی اطرافش قویتر شده بود. هر بار که سعی میکرد تمرکز کنه، صدای زمزمهای در ذهنش میپیچید: «تو مال ما هستی.» در هاگوارتز، گروه نجات آمادهی حرکت بود. هرمیون وردهای محافظتی رو مرور میکرد، رون نقشه رو بررسی میکرد، و هری ساکت بود. دراکو، کمی دورتر، به نقشه خیره شده بود. نه از روی وظیفه، بلکه از روی چیزی که خودش هم نمیفهمید. هری گفت: «تو مطمئنی میخوای بیای؟ اونا فکر میکنن تو هنوز طرفشونی.» دراکو: «اگه قرار بود طرفشون باشم، همون شب رز رو تحویل میدادم.» هری نگاهش کرد. «تو ازش خوشت میاد؟» دراکو اخم کرد. «نه. فقط نمیخوام ببینم ذهن کسی مثل اون، تبدیل به ابزار بشه.» هری چیزی نگفت. ولی فهمید—دراکو داره تغییر میکنه. و شاید این تغییر، از همون لحظهای شروع شده بود که رز، زخمی، توی جنگل فریاد زد. در مقر تاریک، رز وردی برای محافظت ذهنی زمزمه کرد. حصار کمی لرزید. و مرد نقابدار، از پشت در گفت: «داری مقاومت میکنی. جالبه. ولی این فقط شروعه.» رز گفت: «اگه ذهنم مال خودمه، هیچکس نمیتونه ازش استفاده کنه.» مرد خندید. «پس باید ببینیم چقدر مال خودته.»
شب بود. گروه نجات—هری، دراکو، هرمیون و رون—با وردهای محافظتی وارد منطقهی متروکهی شمالی جنگل ممنوعه شدن. هوا سنگین بود، زمین خیس، و جادوهای قدیمی مثل مه دورشون پیچیده بودن. هرمیون گفت: «ردی از ورد انتقالی هست. ولی مسیرش پیچیدهست.» رون: «اگه رز اینجا باشه، باید یه نشونهای بذاره.» هریی ساکت بود. چوبدستیاش آماده، چشمهاش تیز. اما دراکو، کمی عقبتر، ایستاد. به خاک نگاه کرد. یه رد پا، خیلی کمرنگ، ولی آشنا. دراکو گفت: «اینجا بوده. رد پاهاش سبکتر از بقیهست. انگار مقاومت کرده.» هرمیون نگاهش کرد. «تو از کجا میدونی این رد رزئه؟» دراکو گفت: «نمیدونم. فقط... حس کردم.» هری چیزی نگفت، ولی نگاهش سنگین بود. و دراکو، برای اولین بار، خودش هم فهمید که داره دنبال رز میگرده، نه فقط برای نجات، بلکه برای اینکه مطمئن بشه هنوز خودش ــ همون رز ــ باقی مونده. گروه جلو رفت. وردهای محافظتی اطرافشون فعال بودن، ولی جادوی تاریک قویتر میشد. رز، در مقر، وردی برای شکستن حصار ذهنی زمزمه کرد. و همون لحظه، دراکو ایستاد. «رز داره مقاومت میکنه. حسش میکنم.» هرمیون گفت: «تو مطمئنی؟» دراکو: «نه. ولی اگه اشتباه باشه، ترجیح میدم با اشتباه بجنگم تا با سکوت.» هری لبخند محوی زد. «برای یه اسلایترین، این جمله زیادی گریفیندوریه.» دراکو اخم کرد، ولی چیزی نگفت. و در دلش، یه چیزی آروم، بیصدا، داشت شکل میگرفت. نه علاقهی ناگهانی. نه وسوسه. فقط یه حس: رز نباید از بین بره. نه فقط چون مهمه. چون خودش بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جهت حمایت
عالی
عالیییی
فقط اونجا که هرمیون گفت مطمئنی؟و جواب دراکو>.......