
صبح روز بعد، زنگ موبایلم، نمیگذارد به اندازهی کافی بخوابم و من خودم را به فحش میکشم که چطور یادم رفته بود تماسهایم را بیصدا کنم؟ کلافه و عصبی غلتی روی تخت میزنم. با یک چشم نیمهباز، دست دراز میکنم و گوشی را از پاتختی چنگ میزنم. چشمم را میبندم و خواب و بیدار تماس را متصل میکنم. در همان حال، با صدای دو رگهی خوابآلودم، غیضی میتوپم: - هان؟ شخص پشت خط از ظرافت برخوردم محو میشود. صدایی جز صدای پس زمینه از شخص پشت خط نمیشنوم و حرصی از اینکه کم کم خوابم دارد میپرد، غر میزنم: - حرف بزن خب! چی میخوای؟ خوابم پرید! صدای شخص پشت خط، وقتی به حرف میآید، از خنده میلرزد. - سوف؟ خواهش میکنم به اعصابت مسلط باش... کار واجب دارم و متاسفانه خوابت باید بپره! گوشی را از کنار گوشم پایین میآورم. دوباره یک چشمم را باز میکنم و به نام مخاطب نگاه میکنم. " Nik " دوباره گوشی را روی گوشم می گذارم و خوابآلود میگویم: - نیک تویی؟
حرص میخورد و حتی در حالت خوابیده، این را از نفسهای کشدارش میفهمم. - نیک باباته زنیکه... بیدار شو کار دارم دستم بنده! کلافه " آه " عصبی میکشم و روی تخت مینشینم. قیافهام شبیه به جنگلیها شده و نیاز ندارم کسی این را به یادم بیاورد. خودم احساسش میکنم. چشمانم را خمار از هم فاصله میدهم. - جغدی مگه تو؟ خواب نداری؟ صدایش دیگر رو به التماس میرود. - سوفیا تو رو خدا بیدار شو... کارم حیاتیه! خب میگوید سوفیا و مثل اینکه واقعا کارش حیاتی بود. با تک سرفهای صدایم را صاف میکنم. - بگو... بیدارم. نفسش را آسوده بیرون میفرستد. - آفرین دختر خوب. پاشو یه دسته کلید سر جاکلیدیه، جلدی بیارش بنگاه. بجنب فقط سوفیا. چشمم تا آخدین حد گشاد میشود. - وایسا وایسا... چیچی؟ کجا؟ جلدی چی؟ نفسش را صدادار فوت میکند. و احتمال میدهم در ذهنش میگوید: " به کدامین گناه؟ "
اینبار، شمرده شمرده میگوید: - سر جاکلیدی... توی راهرو... یه دسته کلید آویزونه... بردار... واست ماشین میگیرم، بیارش بنگاه... سریع فقط! چرخی به چشمانم میدهم. - نیم ساعت دیگه ماشین بگیر. دادش به هوا میرود. - سوفیا مشتری وایستاده من کلیدا رو جا گذاشتم خونه... ده دقیقه دیگه ماشین دم دره. دست بجنبون. قبل از اینکه بد و بیراه بارش کنم، تماس را خودش قطع میکند و من ناچار چشمغرهام را به تلفن درون دستم میدهم. - خداروشکر من اومدم کانادا، کلفت مفتی تو و ساموئل جور بشه! گیج کمی دورم را نگاه میکنم. ده دقیقه خیلی کم بود! تنها کاری که میکنم، صورتم را با آب سرد میشورم تا کمی از قیافهی جنگلیام، کاسته شود. چمدانم را باز میکنم و اولین ست لباسی که به چشمم میخورد را برمیدارم. موهایم را شانه میکنم. تا وقتی که به حد نصاب احساس آراستگی میرسم. عینک دودی بزرگی روی صورتم میزنم. چشمانم از بیخوابی سرخ و رگدار است و به این فکر میکنم که من هیچوقت نتوانستم نیکولاس و بیخوابیهایش را درک کنم!
کلید را درون کیفم میاندازم و از خانه بیرون میزنم. سوار ماشینی که مشخصاتش با مشخصات ارسالی نیکولاس یکی است میشوم و ساعتی بعد، جلوی ساختمان بزرگی با تابلوی " املاک ژادا " پیاده میشوم. از هرج و مرج درون ساختمان دهانم باز می ماند. سه طبقهی کامل با دیوارهای شیشهای... هر طبقه برو بیایش از همان بیرون که من ایستاده بودم، مشخص بود. زیرلب میگویم: - نه... مثل اینکه داداشامون کم الکی نیستن واسه خودشون! شمارهی نیکولاس را میگیرم و به محض اینکه تماس را متصل میکند، میپرسد: - کجایی؟ نگاهم را بار دیگر به تابلوی بنگاه میدهم. - جلو درم. هول میگوید: - بیا... بیا داخل. الان میآم پیشت. از در برقی وارد میشوم و به محض وارد شدن، موجی از هوای سرد، بوی خوش عود چوبی و همهمهی ریز، احاطهام میکند. یکی از خانمها، که سرش نسبت به بقیه خلوتتر بود، با دیدنم از جا برمیخیزد و لبخند زیبایی به صورتم میزند. - خیلی خوش اومدید. در خدمتم.
برو بعدی ادامهههه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
💞
چرا کتاب نمینویسی آخهدمشتیییی
این اولین داستانی نیست که من مینویسم و خب تصمیم گرفتم فعلا این و به اشتراک بزارم با بقیه تا ببینم اول بازخورد بقیه چه جوریه ولی خب خیلی ویو نداره شاید اینجا دیگ ادامه ندم
یعنی قسمت بعدش چی میشههههه.
کلیدا رو برای چی می خواستهههه.
این کاربر کنجکاوه که ببینه قسمت بعد چی میشه...
پارت بعدی و نوشتمممم
دمت گرم
میخواد بده سوفیا
ایول قسمت بعدی رو چقدر زود ساختی👌