
بزن بریم :)
پاییز در هاگوارتز با بادهای سرد و برگهای طلایی از راه رسید. رز، با چشمانی خسته، در کتابخانه نشسته بود و مشغول نوشتن مقالهی معجونهای پیچیده بود. صدای قدمهای آشنا باعث شد سرش را بلند کند—دراکو، با همان غرور همیشگی، وارد شد. بدون نگاه کردن به رز، کنار میز نشست و کتابی را ورق زد. رز زیر لب گفت: «اینجا جای آدمهاییه که واقعاً دنبال یادگیریان.» دراکو پوزخند زد. «تو فکر میکنی چون زیاد میخونی، بهترینی؟ تو فقط یه دختر احساساتیای که فکر میکنه میتونه اسلایترین رو نجات بده.» رز نفسش را بیرون داد. «نه، من فقط نمیخوام مثل تو باشم.» دراکو لحظهای سکوت کرد، بعد با صدایی آرام گفت: «خوبه. چون هیچکس نمیتونه مثل من باشه.» رز بلند شد و از کتابخانه بیرون رفت، اما در دلش چیزی سنگین بود. نه علاقه، نه کنجکاوی—فقط خستگی از این همه برخورد. چرا هر بار که با دراکو حرف میزد، حس میکرد باید از خودش دفاع کنه؟ چرا نمیتونست بیتفاوت باشه؟ در راهرو، هرماینی بهش رسید. «بازم با مالفوی بحث کردی؟» رز گفت: «اون مثل یه دیواره. هر چی بیشتر تلاش میکنی بفهمیش، بیشتر پست میزنه.» هرماینی لبخند زد. «شاید چون خودش هم نمیدونه پشت اون دیوار چی هست.» رز چیزی نگفت. فقط به پنجرهی بلند قلعه نگاه کرد، جایی که مه در حال بالا آمدن بود. و دراکو، هنوز در کتابخانه، به صفحهای خیره مانده بود که طلسمی برای محافظت از ذهن را توضیح میداد. شاید... فقط شاید، اون هم از چیزی فرار میکرد.
پروفسور مکگونگال اعلام کرد که پنج دانشآموز منتخب باید برای بررسی یک منطقهی جادویی در جنگل ممنوعه، همراه با یکی از اساتید، اعزام بشن. رز، هری، هرماینی، رون و دراکو انتخاب شدند. هیچکس از این ترکیب خوشحال نبود. رز زیر لب گفت: «عالیه. حالا باید با مالفوی همگروه باشیم.» دراکو با پوزخند جواب داد: «نگران نباش، من حواسم به خودم هست. تو فقط مزاحم نشو.» گروه وارد جنگل شد. مه غلیظ، صدای خشخش برگها، و جادوی سنگین فضا رو پر کرده بود. هرمیون وردی برای روشنایی گفت، و نور طلایی اطرافش پخش شد. هری گفت: «یه انرژی عجیبی اینجاست. انگار چیزی داره ما رو نگاه میکنه.» رز جلوتر رفت، چوبدستیاش آماده. ناگهان صدای زمزمهای از دل مه بلند شد. وردهایی نامفهوم، مثل صدای جادوی تاریک. رز ایستاد. «یه چیزی اونجاست...» قبل از اینکه کسی واکنش نشون بده، موجی از انرژی سیاه از میان درختان بیرون پرید و به رز برخورد کرد. او با فریادی بلند نقش زمین شد، چوبدستیاش از دستش افتاد، و بدنش شروع به لرزیدن کرد. هرمیون فریاد زد: «رز!» هری و رون به سمتش دویدند. دراکو لحظهای ایستاد، چشمانش گشاد شده بود. «اون... اون داره یخ میزنه.» رز با صدایی ضعیف گفت: «اون ورد... داشت ذهنم رو میکشید...» هرمیون وردی برای محافظت خواند، و هری طلسمی برای دفع انرژی تاریک اجرا کرد. دراکو، بیاختیار، چوبدستیاش را بالا گرفت و وردی برای قطع اتصال جادویی گفت—وردی که فقط در خانوادهی مالفوی آموزش داده میشد. رز نفسش برگشت، اما هنوز بیحال بود. رون گفت: «اون ورد چی بود؟ از کجا بلد بودی؟» دراکو اخم کرد. «از مادرم. ولی مهم نیست. فقط برید از اینجا بیرونش بیارید.» رز، در حالی که هنوز روی زمین بود، نگاه کوتاهی به دراکو انداخت. نه از روی علاقه، بلکه از روی تعجب. و دراکو، بدون نگاه کردن، برگشت و در مه ناپدید شد.
رز با حالتی نیمههوشیار به درمانگاه منتقل شد. خانم پامفری با سرعت وردهای درمانی را اجرا کرد، بطریهای معجون را آماده کرد، و با اخم گفت: «این دختر باید حداقل سه روز استراحت مطلق داشته باشه. جادوی تاریکی به ذهنش نفوذ کرده.» هری، هرماینی و رون کنار تختش ایستاده بودند. هرماینی دست رز را گرفت. «تو قویای. از پسش برمیای.» رون گفت: «اون موجود لعنتی... اگه دوباره ببینمش، با چوبدستی لهش میکنم.» هری فقط سکوت کرد. نگاهش روی صورت رنگپریدهی رز بود. «اون وردی که دراکو گفت... نجاتش داد.» هرماینی گفت: «ولی خودش بعدش ناپدید شد. حتی یه بار هم نیومد ببینه حال رز چطوره.» رون پوزخند زد. «مالفوی؟ اون فقط به خودش اهمیت میده.» اما شب دوم، وقتی همه خواب بودند، صدای آرامی از کنار تخت رز شنیده شد. دراکو، با ردای اسلایترین، ایستاده بود. نگاهش سرد بود، ولی چشمهایش بیقرار. رز هنوز خواب بود، اما زمزمهای از لبهایش بیرون آمد: «مامان... نذار بره...» دراکو لحظهای مکث کرد، بعد زیر لب گفت: «تو حتی توی خواب هم دنبال کسی هستی که هوا تو رو داشته باشه.» خانم پامفری وارد شد. «آقای مالفوی، اینجا جای بازدید نیست. برید.» دراکو بدون حرف رفت. و رز، صبح روز بعد، وقتی بیدار شد، فقط گفت: «یه نفر دیشب اینجا بود... ولی نمیدونم کی بود.» هرماینی لبخند زد. «مهم نیست کی بود. مهم اینه که تو برگشتی.» رز به سقف درمانگاه نگاه کرد. و در دلش، هنوز نفرتی نسبت به دراکو بود. ولی یه چیزی، خیلی خیلی کوچیک، مثل ترک روی دیوار، شروع به شکل گرفتن کرده بود.
رز بعد از سه روز، با اجازهی خانم پامفری، به کلاسها برگشت. چهرهاش رنگپریده بود، اما نگاهش محکمتر از قبل. هرمیون کنارش راه میرفت. «اگه هنوز حالت خوب نیست، میتونی یه روز دیگه بمونی.» رز گفت: «نه. باید برگردم. نمیخوام ضعیف دیده بشم.» در کلاس طلسمها، همه نگاهها به رز بود. پروفسور فلیتویک لبخند زد. «خوشحالم که برگشتی، خانم آلدروین.» رز نشست، اما وقتی وردی ساده رو تمرین کرد، چوبدستیاش لرزید. صدای زمزمهای در ذهنش پیچید—همون صدای تاریک جنگل. «تو هنوز تنهایی...» دستش رو محکمتر گرفت، ورد رو تکرار کرد، و نور طلسم بالا رفت. دراکو، از ردیف عقب، نگاه کوتاهی بهش انداخت. نه از روی نگرانی—از روی کنجکاوی. رز متوجه شد، اما چیزی نگفت. در راهرو، بعد از کلاس، دراکو از کنار رز رد شد. «هنوزم وردها رو اشتباه میزنی؟» رز ایستاد. «تو هنوزم فکر میکنی همهچی یه بازیه؟» دراکو اخم کرد. «نه. فقط فهمیدم بعضیها حتی وقتی زندهان، انگار نیستن.» رز لحظهای سکوت کرد. «تو هیچوقت نمیفهمی اون ورد چی با ذهن آدم میکنه.» دراکو گفت: «شاید چون ذهن من از قبل تاریک بوده.» و رفت. رز به دیوار سنگی هاگوارتز تکیه داد. نه از خستگی، بلکه از سنگینی ذهنش. و در دلش، هنوز نفرتی نسبت به دراکو بود. ولی یه چیزی، خیلی خیلی کوچیک، مثل صدای دوردست، هنوز خاموش نشده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آفرین