
این داستان درباره زندگی یه دختری به اسم سوفیاس که به خاطر یه سری دلایل از آلمان که پیش پدر و مادری بود به کانادا پیش برادر بزرگترش و دوست برادرش میاد..
- سوف؟ صدای بمِ مردانه، دور و ناآشنا به نظر میرسد اما، " سوف " گفتنش، حسابی آشنا... با تاسف میخندم و سمت صدا میچرخم. در میان هرج و مرج سالن فرودگاه، چشمم رویش مینشیند. برایم دست بلند میکند. - بیا اینجا... از همان فاصلهی کم، بیاختیار نگاهم روی قد و بالایش در نوسان است. تک پسر خانوادهی لستر ... نیکولاس لستر! عیاش، زبانباز، یک دختر..باز به تمام معنا و... بامرام! بامرام بود. ته مرام را در رفاقت میگذاشت و همین باعث شده بود ساعت چهار صبح، به جای برادرم به فرودگاه بیاید، دنبال من... نسبت به چهار سال پیش، جاافتادهتر و حتی... جذابتر شده بود! موهای سیاهش را با شلختگی عمدی روی پیشانیاش ریخته بود. چشمانش از بیخوابی غرق خون بود. سمتش میروم و دست دراز میکنم. - سلام. " میم " آخر " سلام " گفتنم هنوز از دهانم کامل خارج نشده، که دستم را میان دستان پهن و مردانهاش میگیرد و مرا یک ضرب درآغو..شش میکشد.
در کمال مریضی با تمام توان میان باوزانش فشارم میدهد که جیغ استخوانهایم به هوا میرود. - علیک سلام... سوف خانم! به سختی میان آغوشش سعی میکنم نفس بکشم و به جای اکسیژن، عطر خاص نیکولاس را تنفس میکنم. عطرش هنوز هم همان بود... ترکیب بوی چوب سوخته و ترشی آلبالو! مشتی به پهلویش میکوبم و نامفهوم همانطور که صورتم به سینهاش چسبیده، غر میزنم: - خفهم کردی! رضایت میدهد و کمی مرا از خودش دور میکند. نگاه خریدارانهی نمایشیای، به سر تاپایم میاندازد و من قسم میخورم شیطنت پشت چشمان سیاهش به قدری زیاد است که توان خراب کردن یک آبادی را باهم دارد! با خباثت میگوید: - کو جوش و سبیلات؟ حیف نبود اون گنیجههای با ارزشو حفظ نکنی؟ خندهای که تا پشت لبهایم بالا آمده را فرو میدهم. به حرمت بیخوابیای که تا این ساعت کشیده، فحشهای ردیف شده درون ذهنم را خرجش نمیکنم. تنها با تاسف لب میزنم: - هرچی پیرتر میشی، بیمزهتر میشی نیک!
میدانستم روی اسمش حساس بود. مثل قبلترهای من... وقتی " سوف " صدایم میزد، دبیرستانی بودم و جیغم به هوا میرفت. ابرو در هم میکشد. تشر میزند: - نیکولاس! میگوید و سمتم میآید. همانطور که چمدان را از دستم میکشد، سرش را کمی روی صورتم خم میکند و با بدجنسی ادامه میدهد: - اسممو نشکون بچه! با چشم ریز شده نگاهش میکنم و او سریع تغییر موضع میدهد. همراه با نیشخند شیطانی و جذابش، چشمکی حوالهام میکند و سر عقب میکشد. - بدو سوف... باید تا خونه رانندگی هم بکنم. جلوتر راه میافتد و من از پشت سر خوب نگاهش میکنم... آرزوی دست نیافتنی دوران نوجوانیام را... با یادآوری کارهایی که آنروزها میکردم و بلاهایی که به اسم عشق برسر نیک میآوردم، نفسم حبس میشود و از خندهی فرو خوردهام سرخ میشوم. سالها از آن روزها گذشته بود. من دیگر دبیرستانی نبودم و چند وقتی میشد شنیده بودم خانوادهی لستر قصد آستین بالا زدن برای تک پسرشان را دارند...
برو بعدی ادامه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)