
نوبت جودی شده بود آنا پرسید :« تو چی کیو تو این جمع خیلی دوست داری ؟!.» جودی بودن فکر و بلند گفت:« اریک.» همه ساکت شدند . آتش داشت آرام خاموش میشد ناگهان کلاریسا که از حرف جودی تعجب کرده بود و نمیدانست چه واکنشی نشان دهد بلند شد و با عصبانیت گفت :« اصلا چطور.. تو همونی بودی که میگفتی باید بیخیال بشی مگه تو همون نبودی که ... » بغض در گلوی کلاریسا مانند سنگی گیر کرده بود ادامه داد :« اصلا باورم نمیشه فقط ... فقط از جلوی چشمام ... » اشک های کلاریسا جاری شد و بدون ادامه دادن روی سنگی نشست و پاهایش را به سینه اش فشرد و دستش را دور آنها حلقه کرد و آرام شروع به گریه کرد.
اریک تمام این مدت به پایین خیره شده بود ، نمیدانست چه واکنشی نشان دهد ولی به محض دیدن گریه کلاریسا خشم وجودش را فرا گرفت و با خشم فریاد زد :« واقعا فکر نمیکردم همچین آدمی باشی که اینجوری دوست دوست صمیمی ت رو به گریه بندازی .» اریک آرام کنار کلاریسا نشست و دستش را دور او حلقه کرد. جودی ، که از تمام این بحث ها جا خورده بود بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت جنگل رفت.
شدو ، برادر اریک چند سالی است که عاشق جودی بود ، با شنیدن اینکه او اریک را دوست داشت دنیای او هم فرو ریخته بود و در سکوت به پایین خیره شده بود. چند ساعت در هاله ای از هق هق کلاریسا و سکوت بقیه گذشت . زمانی که وقت رفتن رسیده بود و همه کنار هم آماده رسیدن اتوبوس بودند ، کلاریسا گفت : « پس جودی چی اون هنوز برنگشته باید پیداش کنیم .» و با همان پاهای پیچ خورده و دردناک به سوی جنگل رفت . آنا ، آناستازیا ، اریک و شدو هم پشت سر او راه افتادند جنگل ترسناک بود و تاریک و جز چراغ گوشی اریک هیچ نوری نبود . شروع به داد زدن کردن کلاریسا معذرت خواهی میکرد و حتی اریک میگفت :« کجایی ؟! ببخشید اونموقع عصبانی بودم نباید سرت داد میزدم.» بعد از چند دقیقه گشتن به یک غار میرسند. شدو اول از همه وارد میشود و جودی را میبیند که روی سنگی نشسته و به سنگ های جلوی پاهایش خیره شده بود.
کلاریسا به سمت او دوید و اصلا به درد پاهایش اهمیت نداد ، کلاریسا را در آغوش گرفت و گفت :« متاسفم واقعا متاسفم نباید اینجوری رفتار میکردم.» اریک هم چون پشیمان بود با قدم ها آرام به سمت جودی رفت و گفت :« من هم متاسفم خیلی زیاده روی کردم.» جودی که نمیخواست کم بیاورد گفت :« اصلا اهمیت نداره به هر حال که من شوخی کرده بودم و شدو رو دوست داشتم.» اریک با شنیدن جمله جودی چهره اش از ناراحتی به جدی تغییر کرد و گفت :« آها ... بعدش من از تو عذر خواهی کردم خدای من ...» آنا که در سکوت کنار آناستازیا ایستاده بود گفت : باید برگردیم. همه شروع به برگشت به سمت اردوگاه رفتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
.. چقد زود منتشر شددد همین الان تمومش کردم🥰🎀