
..
سایه محو شده بود، اما رنگها باقی مانده بودند. آرمان حالا دنیا را از پشت دو لایه میدید: رنگهای واقعی و رنگهای سایه. مثل این بود که همیشه یک پردهٔ نیمهشفاف از ترس و شک بین او و دنیا حائل شده بود. یک هفته گذشت. آرمان سعی کرد با رنگها کنار بیاید. وقتی مادر را با هالهای از خاکستری میدید، به خودش یادآوری میکرد که این فقط یک رنگ است، نه تمام حقیقت. وقتی برگهای درختان را با رگههای زرد بیمار میدید، سعی میکرد سبزیِ اصلی آنها را نیز ببیند. اما سایه کاملاً ناپدید نشده بود. بعضی شبها، وقتی آرمان در آستانهٔ خواب بود، صدایش را میشنید: "داری ضعیف میشی... داری فراموش میکنی که دنیا چقدر میتواند خطرناک باشد." یک شب، آرمان از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت. به جای فرار از سایه، یا تسلیم شدن در برابر آن، با آن صحبت کند. در تاریکی اتاق، با چشمانی باز، در سکوت پرسید: "چه میخواهی؟" سایه که از این رویکرد غافلگیر شده بود، دیر پاسخ داد: "من میخواهم تو را نجات دهم." "نجات از چه؟" "از دروغ. از این باور که دنیا جای امنی است. از این فکر که مردم مهربان هستند." آرمان به پنجره نگاه کرد. ماه از پشت ابرها نور میتاباند. "اما بعضی وقتها مردم واقعاً مهربان هستند. مادرم مرا دوست دارد." سایه با خشم پاسخ داد: "او تو را دوست دارد چون مجبور است! چون مادرت است! اگر انتخاب داشت،..." "ساکت شو!" - آرمان برای اولین بار با قدرت فکر کرد - "تو فقط یک بخش از من هستی. بخش آسیبدیده و ترسیده. اما تمام من نیستی." سایه ساکت شد. سپس، با صدایی که کمی آرامتر بود، پرسید: "پس تو کیستی؟" این سؤالی بود که آرمان سالها از خودش پرسیده بود. در سکوت اتاق، شروع به پاسخ دادن کرد. نه با کلمات، که با رنگها. در ذهنش، رنگهای جدیدی آفرید: · آبی روشن برای روزهایی که با پدرش به پارک میرفتند · طلایی گرم برای بغلهای مادرش وقتی بچه بود · سبز درخشان برای اولین باری که توانست یک داستان کامل را به زبان اشاره بیان کند سایه این رنگهای جدید را میدید و گیج میشد. "این رنگها... اینها چیستند؟" "اینها هم من هستند" - آرمان پاسخ داد - "بخشهایی از من که تو سعی کردی فراموششان کنی." سایه شروع به لرزیدن کرد. رنگهای تاریکش کمی محو شدند. "اما اگر این رنگهای روشن واقعی باشند، پس من چه هستم؟" آرمان پاسخی نداشت. اما برای اولین بار، احساس کرد نیازی به نابودی سایه ندارد. شاید فقط باید یاد میگرفت که رنگهای تاریک و روشن با هم وجود داشته باشند. صبح که شد، آرمان از خواب بیدار شد و به آینه نگاه کرد. انعکاس خودش را دید، با همان رنگهای همیشگی. اما امروز، چیزی جدید دید: سایه پشت شانهاش نبود. در عوض، رنگهای تاریک و روشن با هم در وجودش هماهنگ شده بودند. سایه هنوز آنجا بود، اما حالا جزیی از او بود. نه به عنوان یک دشمن، بلکه به عنوان یک بخش آسیبدیده که نیاز به التیام داشت. آرمان به پنجره رفت و به دنیای بیرون نگاه کرد. رنگها هنوز دو لایه بودند، اما حالا میدانست چگونه بین آنها تمایز قائل شود. میدانست که دنیا هم تاریکی دارد و هم نور. و این پذیرش، اولین قدم به سوی آرامش بود.
ادامه فصل سه: سایه کاملاً محو نشده بود، بلکه در اعماق وجود آرمان پناه گرفته بود، مانند حیوان زخمی که در تاریکی غارش خزیده باشد. آرمان این را حس میکرد. سکوتِ جدید، آرامش نبود؛ یک آتشبس شکننده بود. یک هفته بعد، آرمان در پارک نشسته بود و تلاش میکرد رنگهای واقعی طبیعت را بدون تفسیرهای سایه ببیند. سبزِ علفها باید فقط سبز باشد، نه نماد رشک یا فریب. آبیِ آسمان باید فقط آبی باشد، نه نماد اندوه. ناگهان، پسرک همسایه را دید که آن سرِ پیادهرو ایستاده بود و به او نگاه میکرد. همان پسر که ماه پیش، اولین "پیام" را از نگاهش دریافت کرده بود. و اینبار، چیزی متفاوت اتفاق افتاد. بدون حضور سایه، آرمان هنوز هم میتوانست رنگهای اطراف پسر را ببیند، اما این بار، هیچ صدایی آنها را تفسیر نمی�کرد. هالهای از رنگ طلایی کمرنگ دور سر پسر بود. آرمان نفس خود را حبس کرد. این رنگِ مهربانی بود؟ کنجکاوی؟ او واقعاً نمیدانست. پسرک نزدیک شد و یک برگ خشک به او تعارف کرد. یک حرکت ساده، بیحرف. در همان لحظه، توفانی از رنگهای متضاد در ذهن آرمان به راه افتاد: · طلاییِ مهربانی که خودش دیده بود. · خاکستریِ شک که یادگار سایه بود. · سبزِ امید به چیزی جدید. · ارغوانیِ ترس از اینکه دوباره فریب بخورد. "خودت تصمیم بگیر." این صدا، صدای سایه نبود. این صدای خودش بود. صدایی که سالها زیر لایهای از ترس مدفون شده بود. آرمان به برگ خشک نگاه کرد، سپس به چشمان پسرک. او آهسته دستش را دراز کرد و برگ را گرفت. یک حرکت ساده، که برای او به اندازهٔ عبور از یک درگاه اهمیت داشت. وقتی برگ را گرفت، رنگ طلاییِ دور پسر درخشانتر شد. آرمان به خانه برگشت. در اتاقش، به آینه نگاه کرد. این بار، سایه را پشت شانهاش ندید. اما چیزی دیگر دید: رگههایی از آن رنگ طلایی، درخشان در میان رنگهای تاریکتر وجودش. مثل ستارههایی که برای اولین بار در آسمان شبِ ذهنش ظاهر میشدند.
برگ خشک شده، حالا روی میز آرمان در کنار گلدان گل قرار داشت. هر بار که به آن نگاه میکرد، آن رنگ طلایی مهربانی در ذهنش زنده میشد. اما سایه این تغییر را دوست نداشت. "یک برگ خشک" – سایه شب بعد بازگشت، حالا با صدایی نرم و خطرناک – "این چه هدیهای است؟ یک چیز بیارزش که از درختی مرده افتاده. تو یک چیز بیارزش را به عنوان هدیه پذیرفتی." آرمان سعی کرد به صدای سایه توجه نکند. او به رنگ طلایی که دیده بود فکر میکرد. اما سایه مصمم بود. "آیا میدانی چرا آن پسر به تو نگاه میکرد؟" – سایه پرسید – "نه به خاطر مهربانی. به خاطر کنجکاوی. میخواست ببیند پسر دیوانهٔ همسایه چطور یک برگ خشک را میپذیرد." آرمان صورتش را در دستانش پنهان کرد. نمیخواست باور کند، اما شک مانند ماری به قلبش خزیده بود. "فکر میکنی کسی میتواند تو را دوست داشته باشد؟" – سایه ادامه داد – "تو حتی نمیتوانی صدای کسی را بشنوی. چگونه میخواهی کسی را با سکوتت دوست داشته باشی؟" این بار، سایه حملهای جدید را آغاز کرد. به جای رنگها، با خاطرات بازی کرد. صحنهای در ذهن آرمان شکل گرفت: روز اول مدرسه. بچههای دیگر با هم حرف میزدند و میخندیدند. آرمان در گوشهای ایستاده بود، سعی میکرد با حرکات دست با آنها ارتباط برقرار کند. اما بچهها فقط به او خیره میشدند، سپس پشت به او میکردند و دور میشدند. "دیدیشون؟" – سایه زمزمه کرد – "همه همین بودند. همه تو را پس زدند. چون تو متفاوت هستی." اشک از چشمان آرمان جاری شد. این خاطره دردناکتر از آن بود که بتواند تحمل کند. "اما من تو را پس نمیزنم" – سایه گفت – "من تنها کسی هستم که همیشه با تو میمانم. چون من خود تو هستم." صبح روز بعد، وقتی مادر برگ خشک را روی میز دید، با زبان اشاره پرسید: "این چیست؟" آرمان نگاهی به برگ انداخت. رنگ طلایی محو شده بود. حالا فقط یک برگ خشک و بیارزش بود. او برگ را برداشت و آن را از پنجره به بیرون انداخت. سایه با رضایت تماشا میکرد. آرمان دوباره در دام او افتاده بود. اما همان بعدازظهر، وقتی آرمان در حیاط خلوت نشسته بود، پسرک همسایه دوباره ظاهر شد. این بار، یک مداد رنگی به رنگ آبی آسمان در دست داشت. آن را به سوی آرمان دراز کرد. آرمان به مداد نگاه کرد. سپس به چشمان پسرک. در نگاه پسر، چیزی بود که سایه نمیتوانست تفسیر کند: اصالت. آرمان آهسته دستش را دراز کرد و مداد را گرفت. این بار، رنگ طلایی که دید، درخشانتر از قبل بود. گویی با وجود تمام شکستها و تردیدها، هنوز هم میدرخشید. سایه خشمگین بود، اما آرمان برای اولین بار فهمید که شاید بعضی چیزها ارزش ریسک کردن را دارند. حتی اگر بعداً بشکنند، درخشش لحظهای آنها واقعی است.
ادامهٔ فصل چهار: سایه خاموش بود، اما خشمش را میشد از طریق رنگهایی که در اتاق موج میزدند حس کرد. سایهای از قرمز تیره، مثل خون خشکشده، روی دیوارها پخش میشد. آرمان مداد آبی را در دستش میفشرد. این یک هدیهٔ ساده بود، ولی برای او به مثابه یک اسلحه در نبرد با تاریکی درونش بود. "فکر میکنی این چیست؟" – صدای سایه مثل صدای خشخش برگهای پاییزی بود – "یک تکه چوب رنگی؟ این میخواهد چه چیزی را ثابت کند؟" آرمان جواب نداد. به جای آن، یک برگه کاغذ برداشت و شروع به کشیدن کرد. اول، خطوط نامرتب و بیشکلی کشید که نشاندهندهٔ آشفتگی درونش بود. بعد، کمکم شکلها واضحتر شدند. سایه کنجکاو شد. "داری چه کار میکنی؟" آرمان ادامه داد. او داشت اولین چیزی را که میدید، میکشید: پنجره، درختان بیرون، و انعکاس مبهم صورت خودش در شیشه. وقتی طراحی تمام شد، سایه برای لحظهای ساکت ماند. سپس پرسید: "این... این من نیستم." آرمان سرش را تکان داد. او با مداد روی کاغذ نوشت: "این دنیای واقعیه. بدون فیلتر. بدون تفسیر." سایه برای اولین بار گیج به نظر میرسید. "اما... این خیلی سادهست. خیلی معمولی." "دنیا همینه" – آرمان نوشت – "گاهی ساده و معمولی. نه همیشه ترسناک." سایه سعی کرد مقاومت کند. رنگهای تیره در اتاق چرخیدند و سعی کردند طراحی را محو کنند. اما اینبار تأثیری نداشت. طراحی روی کاغذ باقی ماند، ساده و بیآلایش. ناگهان، آرمان متوجه چیزی شد. سایه نه از روی خشم، که از روی ترس عمل میکرد. ترس از بیاهمیت بودن. اگر دنیا واقعاً اینقدر ساده و معمولی بود، پس وجود سایه چه توجیهی داشت؟ "اگر من نباشم..." – سایه آهسته گفت – "اگر من نباشم، تو چی میشی؟" آرمان به این سؤال فکر کرد. سپس پاسخ داد: "شاید همون چیزی که همیشه باید میبودم: خودم."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)