
چشمانش كه اكنون لبريز از مرواريد درخشان است به درد مى آيد موهاى بلند چمن هاى جنگل را پوشانده است ماهى ها كه از تعجب حركت نمى كنند به اشك هايى كه اكنون چشمان بى همتايش را زيبا تر كرده خيره اند دخترك قلبش درد مى كند و همه اين اتفاق ها مقصر اش خودش است كه هنوز هم حواس پرت است زمانى كه از خواب بلند شد رؤياي همسر و فرزند يك ساله اش را ديده بود زمانى كه دو زوج جوان ٢٣ ساله با فرزند يك ساله اشان به سوى رودخانه رفتند چه روز زيبايى بود آنها لبخند ميزند از ته ته دل هنوز به ياد داد اولين جمله اى كه فرزند اش گفت است و با ياد آورى اش مى خنديد بعد از اين رويا همه چير را از ياد برده بود و مانند هميشه براى هديه به دخترش به سمت جنگل پشت عمارت رفت تا گل بچيند و با آنها گل
تاج سرى درست كند چقدر خوش خيال بود و سر به هوا و صد البته فراموش كار گل هاى زيبا با هر رنگى مى چيد زيرا به دخترك شيرينش قول يك مهمانى رؤيايى با فانوس و گل هاى رنگى داده بود به سمت عمارت بر مى گردد و به نوشته هاى اتاق توجه نمى كند براى همسرش صبحانه درست مى كند و بعد كيك كه او سند مى كند آه همه جا به دنبال دخترش مى رود روددخانه كلبه چادر جنگل و حتى عمارت به ان عظمت را مى گردد مى گريسد و آسمان با او همراه مى شود به سمت حمام
مى رود تا همسرش را صدا بلند اما نوشته روى در حمام او را به ايستادن مجبور مى كند (نيا اينجا نيستم همه چى رو به ياد بيار من و دخترمون اينجا نيستيم) دخترك كه اكنون ٢٦سالش است روى زمين سرد مى افتاد و جيغ مى زند و اسم عشق زندگى اش را فزياد مى زند به سمت رودخانه رويايى شان مى رود و روى زمين كه پر از چمن و رز هاى سفيد است مى شبند همه چيز به ذهنش هجوم مى آورد گلوله اتش جيغ زدن هاى ماهرخش گريه هاى خودش آرى يك سال از مرگ همسر ٢٥ساله و دختر ٤ ساله اش مى گذرد او و
همسرش براى فرار از زندگى ترسناكشان و آرامش به جنگل پناه بردند از كشورشان فرار كردند از همان ١٨ سالگى از خانوادشان فرار كردند تا به زندگى عاشقانه شان برسند اما بعد از ٧ سال زندگى آنها راپيدا كردند او و همسرش براى محافظت از دخترشان تير اندازه مى كردند صداى گلوله در خانه يچيده بود ماهرخ مي گريسد اسم مادرش را صدا مى زد تا اينكه پدر ماهدخت ارسلان خان نوه خود را به قتل مى رساند و در همان حال دختر خود را از عمارت بيرون ميندازه به معناى
واقعى او را از ترأس به بيرون پرت مى كند به قصد قتل و ارشيا خان خانه تك پسرش را به جهنم تبديل مى كند جيغ هاى پى در پى ماهدخت جنگل را در بر مى گيرد انهايى كه اداعايه دشمنى داشتن و نمى گذاشتند دو عاشق به هم برسند اكنون با هم فرزند هايشان و نوه شان را به قتل رساندند آرى ماهدخت هم بعد از مرگ شاهرخ و ماهرخ مرد او به قدرى ضعيف بود كه حتى انتقام هم نتوانست بگيرد به زنى ميانسال كه افسردگى دارد تبديل شده است مشاور هاى زيادى به اسرار ارسلان خان
يا همان قاتل به ديدن ماهدخت امدند نه براى آرام كردن او بلكه نوشته هايى به او ميدادند كه از مرگ بد تر بود أتاقش ، خانه اش ، كل عمارت پر از نوشته بود نوشته هايى دردناك كه پدر قاتلش از زبان دختر و همسرش نوشته بود او راه ديگرى نداشت به جز رفتن به سمت همسرش آن قاتل بار ها و بار ها جلوى مرگ او را گرفت بعد از اينكه او را از خودكشى نجات داد او را به چيزى بدتر از مرگ محكوم مى كرد با اين حال كه نميدانست بدتر و بدتر از مرگ را هم چشيده است اما اين بار فرق مى كند اين گلوله او را نجات خواهد داد صداى تير امد و همه به سمت رودخانه رفتند اين بار ارسلان شكست خورد دختر اش از دنيا
رفت لباس سفيد زيبايش غرق در خون است آن مكان زيبا كنار رودخانه با رز هاى سفيد اكنون رنگ غم گرفته است گل هاى سفيد اكنون سرخ هستند و لب هاى دخترك بعد از يك سال مى خندد آن به سمت مجنون خود و تكه اى از جان خود رفته است آن ها در كنار هم شاد هستند و ديگر هيچ اتشى ان ٣ نفر را از هم جدا نخواهد كرد .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود ^_^
فرصتت؟