چشمانش همانند دشتی پر از گل رز ، سرخ شده بود . فضا در تاریکی فرو رفته بود نوای سکوت همانند موسیقی دردناک نواخته می شد . او در درد خود پنهان شده است ، در صورتش رود جاریست و در قلبش دلتنگی موج میزند . آری او دیگر فرد چندین سال پیش نبود . او تغیر کرده بود تغیری که برایش بسیار ترسناک بود و هست خواهد بود .
چشمان یخی اش ترکیب جالب و زیبایی با رنگ سرخ پیدا کرده بود . اما جالب تر از آن بال هایش بود دیگر سفیدی قبل را نداشت ، در پر هایش رگه های سیاه یافت می شد .
از همه کس و همه چیز خسته بود و حتی خودش، از اینکه هر چه می خواست را به دست نمی اورد از مع.شو.قه دست نیافتنی اش ، به قدری سختی ها به او قلبه کرده بود که دیگر محتاج خوابی عمیق بود .
دیگر برای پرواز ذوق نداشت ، برای خندیدن ، چشیدن قهوه ها خواندن رمان ها زندگی برایش بی معنا بود .
اکنون او مرده ایست که روحش از بین رفته و جسمش نیمه جان روی زمین است . مرده ای که احساساتش را سوزاندند و خاک کردند ، احساسی از او باقی نمانده .
تصمیم به آخرین پرواز گرفت زیرا او از هر چیزی می ترسید اعتراف به حرف قلبش ، او از احساست خود اطمینان داشت اما از احساس معشوقه اش نه ، اما در مقابل چشمان پسرک دل باخته فرشته زیبا خود را راهی سفری کرد و حتی احساس پشیمانی نداشت تا بال هایش را به حرکت در آورد و مانع سقوط شود .
نمی دانست که فردی بالای پرتگاه به قدری ریشه غم در قلبش جان گرفته است که بدون هیچ اندیشه ای به سوی دخترک پرواز کرد . اما دیگر دیر بود بعد از دیدن پرهای غرق در خون او دست از پرواز کشید و به سمت او سفر کرد .
اکنون آنها در کنار هم بودند در آغوش هم غرق در خون . 🥀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)