
برن بریم:)
اولین روز کلاسها در هاگوارتز با هیجان و اضطراب شروع شد. رز با ردای سبز اسلایترین، در راهروهای سنگی قدم میزد، در حالی که نگاههای پر از کنجکاوی و قضاوت از هر طرف به سمتش میآمدند. بعضیها میگفتند: «اون دختر تازهوارد اسلایترینه که با گریفیندوریها میگرده!» و بعضیها فقط با سکوت نگاهش میکردند. در کلاس معجونسازی، پروفسور اسنیپ با صدای سردش گفت: «امروز جفتهاتون رو انتخاب میکنید. و بله، خانم آلدروین... شما با آقای مالفوی خواهید بود.» رز اخم کرد. «نه. ترجیح میدم تنها کار کنم.» اسنیپ فقط نگاهش کرد. «در هاگوارتز، ترجیح شما اهمیتی نداره.» دراکو با پوزخند کنار رز نشست. «نگران نباش، فقط حواست باشه معجون رو منفجر نکنی.» رز دندانهایش را به هم فشرد. «اگه کسی قرار باشه منفجر بشه، اون تویی.» در طول کلاس، رقابتشان شدید بود. رز دقیق و سریع بود، دراکو مغرور و بیپروا. اما چیزی در نگاههایشان بود—نه فقط نفرت، بلکه نوعی کنجکاوی پنهان. رز نمیخواست بپذیرد، اما ذهنش درگیر شده بود. چرا دراکو اینقدر تحریکش میکرد؟ چرا نمیتوانست بیتفاوت باشد؟ در راهرو، بعد از کلاس، دراکو با صدای بلند گفت: «تو فکر میکنی خاصی چون با پاتر و گرنجر میگردی؟ تو فقط یه اسلایترینی هستی که نمیدونه کجای دنیای جادو وایستاده.» رز ایستاد، برگشت، و با صدایی لرزان اما محکم گفت: «من شاید هنوز ندانم کجام... ولی تو حتی نمیدونی کی هستی.»
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه با پروفسور لوپین شروع شد. رز با دقت گوش میداد، چشمانش برق میزد. دراکو، مثل همیشه، با پوزخند و بیتفاوتی کنار دوستانش نشسته بود. لوپین گفت: «امروز با موجودی روبهرو میشید که ترسهاتون رو آشکار میکنه—بوگارت.» دانشآموزان یکییکی جلو رفتند. وقتی نوبت رز شد، همه ساکت شدند. او قدم برداشت، چوبدستیاش را بالا گرفت، و بوگارت از کمد بیرون پرید—به شکل مادری زخمی، افتاده روی زمین، با چشمانی بیجان. رز نفسش برید. صدای خندهی خفهای از سمت دراکو آمد. «واقعاً؟ ترست اینه؟» رز با صدایی لرزان گفت: «ساکت شو، مالفوی.» اما دراکو ادامه داد: «تو زیادی احساساتیای برای یه اسلایترینی.» رز چوبدستیاش را پایین آورد و به سمتش رفت. «و تو زیادی بیاحساس برای یه انسان.» تنش بینشان در کلاس موج میزد. لوپین مداخله کرد، اما نگاهها رد و بدل شده بود. نفرت، مثل شعلهای آرام، در دل هر دو زبانه میکشید. در راهرو، بعد از کلاس، رز با هرماینی حرف میزد. «نمیفهمم چرا هر بار که میبینمش، دلم میخواد باهاش بجنگم... ولی یه چیزی هست. یه چیزی که نمیتونم اسمش رو بذارم.» هرماینی با لبخند گفت: «گاهی بعضی آدمها آینهی تاریک ما هستن. شاید اون چیزی رو نشونت میده که خودت هنوز نمیشناسی.» رز چیزی نگفت. فقط به دوردست نگاه کرد. و دراکو، از پشت ستون، نگاهش میکرد. اخم داشت، اما در دلش چیزی ناآشنا میجوشید.
شبی تاریک بود. دانشآموزان اسلایترین و گریفیندور برای تمرین گروهی دفاع در برابر موجودات تاریک، با راهنمایی پروفسور لوپین وارد جنگل ممنوعه شدند. رز، با چشمانی تیزبین، کنار هرماینی و نویل قدم میزد. دراکو، با کراب و گویل، کمی عقبتر بود. ناگهان صدایی از میان درختان بلند شد—غرشی عمیق، مثل نفس کشیدن چیزی عظیم. لوپین فریاد زد: «همه کنار هم بمونید!» اما رز، که صدای گریهای ضعیف شنیده بود، از گروه جدا شد. «یه نفر اونجاست... شاید زخمی شده.» هرمیون خواست دنبالش بره، اما لوپین مانع شد. رز وارد مه غلیظ شد، و ناگهان موجودی سایهوار از میان درختان بیرون پرید—چشمانی سرخ، بدن پوشیده از دود سیاه، و صدایی که در ذهنش زمزمه میکرد: «تو تنها هستی... هیچکس تو رو نمیفهمه...» رز چوبدستیاش را بالا گرفت، اما دستهایش لرزید. موجود به سمتش حمله کرد، و رز با فریادی بلند نقش زمین شد. لحظاتی بعد، لوپین و گروه رسیدند. دراکو، که برخلاف انتظار جلوتر از همه دویده بود، با چهرهای نگران ایستاد. «اون... اون داره نفس نمیکشه درست.» لوپین با وردی سریع موجود را دور کرد و به رز رسید. رز چشمهایش را باز کرد، نفسنفس میزد، و نگاهش روی دراکو افتاد. «تو... چرا اومدی؟» دراکو اخم کرد. «فکر نکن برام مهمی. فقط نمیخواستم یه اسلایترینی ضعیف جلو بقیه بیافتد.» رز لبخند تلخی زد. «تو همیشه بلدی چطور مهربونی رو پنهان کنی.» دراکو چیزی نگفت. فقط برگشت و رفت.
چند روز بعد از حادثهی جنگل ممنوعه، هاگوارتز هنوز در شوک بود. رز، با حالتی خسته و سردرگم، در کلاسها شرکت میکرد اما ذهنش درگیر بود. موجودی که دیده بود، فقط یک بوگارت نبود—چیزی عمیقتر، تاریکتر، انگار به روحش نفوذ کرده بود. در کلاس طلسمها، پروفسور فلیتویک تمرین دونفرهای طراحی کرده بود. رز، برخلاف میلش، با دراکو جفت شد. «بازم تو؟» غر زد. دراکو با بیحوصلگی گفت: «فکر نکن منم خوشحال باشم.» تمرین شروع شد. طلسمها رد و بدل میشدند، اما ناگهان وردی اشتباه از سمت دراکو باعث شد رز به عقب پرت بشه و به دیوار بخوره. کلاس ساکت شد. رز با درد بلند شد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، دراکو گفت: «اگه تمرکز داشتی، این نمیشد.» رز با خشم گفت: «اگه تو بلد بودی طلسم بزنی، من الان سالم بودم.» تنش بینشان به اوج رسید. فلیتویک مجبور شد تمرین را متوقف کند. بعد از کلاس، رز با هرماینی حرف زد. «اون فقط یه بچهی مغروره. ولی نمیدونم چرا هر بار که باهاش روبهرو میشم، یه چیزی توی دلم میلرزه. نه از ... از خشم. از اینکه چرا انقدر بیرحمه.» هرماینی گفت: «شاید چون اون هیچوقت یاد نگرفته چطور با آدمها واقعی باشه.» رز چیزی نگفت. فقط به پنجرهی قلعه نگاه کرد، جایی که مه در حال بالا آمدن بود. و دراکو، در گوشهای از راهرو، با دستهایی لرزان، وردی را تمرین میکرد. اما طلسمش شکست خورد. و برای اولین بار، خودش هم حس کرد که شاید... یه چیزی داره از کنترلش خارج میشه.
امیدوارم خوشتون اومده باشه کامنت و لایک یادتون نره نظرتون هم بگید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالبه.
عالی بود🥲🥲