
بزن بریم:)
صبحی خاکستری بود. رز در کلاس تاریخ جادو نشسته بود، اما ذهنش جای دیگه بود. صدای پروفسور بینز مثل وزوز دور سرش میچرخید. هرمیون کنارش یادداشت مینوشت، ولی رز فقط به پنجره خیره بود. در نیمههای کلاس، جغدی خاکستری از پنجره وارد شد و روی میز رز نشست. نامهای رسمی، مهر خورده با نشان وزارت جادو، در پنجهاش بود. رز اخم کرد. «الان وقت نامه نیست.» اما وقتی مهر رو دید، قلبش فرو ریخت. نامه رو باز کرد. چشمهاش روی کلمات لغزید، اما فقط یکی از جملهها توی ذهنش موند: «با تأسف، مادر شما، آدلیا آلدروین، در حادثهای جادویی جان باخت.» رز بیحرکت موند. صدای کلاس محو شد. انگار همهچیز کند شده بود. هرمیون گفت: «رز؟ چی شده؟» رز بلند شد، نامه رو تا کرد، و بدون حرف از کلاس بیرون رفت. در راهرو، قدمهاش سنگین بود. نه گریه، نه فریاد—فقط سکوت. در راهرو، دراکو از دور دیدش. خواست چیزی بگه، اما رز فقط از کنارش رد شد. دراکو گفت: «رز؟» رز ایستاد، برگشت، و با صدایی خشک گفت: «اگه دنبال دعوا میگردی، امروز روزش نیست.» و رفت. درمانگاه، خالی بود. رز روی تختی نشست، نامه رو دوباره باز کرد، و به مهر وزارت خیره شد. خانم پامفری وارد شد. «رز عزیز... شنیدم. اگه چیزی خواستی، فقط بگو.» رز گفت: «فقط یه لحظه سکوت.» و اون لحظه، سکوتی سنگین، مثل پتویی سرد، روی درمانگاه افتاد. رز، برای اولین بار، واقعاً تنها بود.
رز به کلاسها برگشته بود، اما فقط فیزیکی. نه حرف میزد، نه نگاه میکرد، نه حتی چوبدستیاش رو بیرون میآورد. هرمیون چند بار کنارش نشست، ولی رز فقط گفت: «نمیخوام کسی کنارم باشه.» رون غر زد: «ما فقط میخوایم کمک کنیم.» رز: «کمک؟ کسی نمیتونه اینو درست کنه.» هری سکوت کرد. اونم فهمیده بود که این دیگه فقط غم نیست—یه جور خاموشی بود. انگار رز از درون بریده بود. شب، رز توی تالار اسلایترین نشسته بود. همه مشغول بودن، ولی اون فقط به شعلههای شومینه زل زده بود. صدای خنده، ورد، شوخی... هیچچیز بهش نمیرسید. دراکو از دور نگاهش کرد. خواست چیزی بگه، اما فقط رد شد. رز گفت: «اگه اومدی برای مسخره کردن، برو.» دراکو ایستاد. «نه. فقط دیدم داری به آتیش نگاه میکنی، انگار منتظری چیزی تموم بشه.» رز: «تموم شده. فقط هنوز همه نفهمیدن.» دراکو چیزی نگفت. رفت. اون شب، رز نخوابید. فقط نشست، بیحرکت. صبح، به کلاس نرفت. توی راهرو نشسته بود، پشت یه ستون. هرمیون پیداش کرد. «رز، بیا بریم کلاس.» رز: «اگه عقب بیفتم، مهم نیست. دیگه چیزی مهم نیست.» هرمیون خواست جواب بده، ولی رز بلند شد و رفت. و دراکو، از دور، دید که رز دیگه اون دختر مغرور و جنگنده نیست. اون فقط یه سایه بود. و سایهها، گاهی خطرناکتر از هر طلسمیان.
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه با پروفسور لوپین شروع شد. موضوع امروز: طلسمهای ذهنی و محافظت در برابر نفوذ تاریکی. رز در انتهای کلاس نشسته بود، بیحرکت، بیصدا. لوپین گفت: «طلسمهای ذهنی، وقتی درست استفاده نشن، میتونن باعث فروپاشی روانی بشن. کسی داوطلبه تمرین کنه؟» هیچکس جواب نداد. رز بلند شد. «من.» همه برگشتن سمتش. هرمیون زیر لب گفت: «رز، مطمئنی؟» رز گفت: «فقط یه تمرینه، نه؟» لوپین اجازه داد. رز روبهروی ورد تمرینی ایستاد. وردی ساده برای محافظت ذهنی. اما وقتی ورد رو گفت، چیزی شکست. جادویش تغییر کرد. موجی از انرژی تاریک از چوبدستیاش خارج شد و به دیوار کلاس برخورد کرد. صدای ترک خوردن سنگ، صدای جیغ، و بعد سکوت. لوپین فریاد زد: «رز! اون ورد چی بود؟» رز نفسنفس میزد. چشمهاش خالی بودن. «نمیدونم. فقط... اومد.» دراکو از ردیف عقب گفت: «اون ورد ممنوعه بود. از نوع جذب ذهنی. کسی باید جلوش رو بگیره.» هرمیون دوید سمت رز. «رز، نگاه کن به من. تو این نیستی. این ورد از تو نیست.» رز گفت: «اگه از من نیست، پس از کیه؟ چون من دیگه نمیدونم کیام.» لوپین وردی برای خنثیسازی اجرا کرد. کلاس تعطیل شد. رز، بدون حرف، از کلاس بیرون رفت. و دراکو، برای اولین بار، به جای پوزخند، فقط نگاه کرد. نه از روی ترحم. از روی شناخت. چون اونم میدونست وقتی ذهن آدم ترک میخوره، دیگه هیچ طلسمی نمیتونه درستش کنه.
شب بود. هاگوارتز در سکوتی سنگین فرو رفته بود. رز در تالار اسلایترین نشسته بود، هنوز بیحرف، هنوز بیحس. اما بیرون، چیزی در حال نزدیک شدن بود. ناگهان صدای انفجار از سمت دروازهی قلعه بلند شد. فریاد، وردهای جادویی، و نورهای سبز و قرمز آسمان رو شکافتن. مرگخوارها وارد شده بودن. پروفسور مکگونگال فریاد زد: «همه به تالار اصلی! فوراً!» رز بلند شد، اما قبل از اینکه حرکت کنه، صدای زمزمهای در ذهنش پیچید: «رز آلدروین... وقتشه که بیای.» در راهرو، چند مرگخوار ظاهر شدن. چهرههاشون پوشیده، وردهاشون آماده. یکی گفت: «دختر آدلیا رو میخوایم. همین حالا.» رز عقب رفت. چوبدستیاش لرزید. اما قبل از اینکه وردی زده بشه، دراکو از سمت چپ ظاهر شد. «اگه میخواین کسی رو ببرید، باید از من رد بشید.» مرگخوار خندید. «تو؟ پسر لوسیوس؟ فکر میکردیم تو طرف ما باشی.» دراکو گفت: «فکر اشتباهی کردید.» وردی زد. نور آبی به سمت مرگخوار رفت. رز عقبتر رفت، اما یکی از مرگخوارها از پشت ظاهر شد. و درست همون لحظه، هری با وردی قوی وارد شد. «اکسپلیارموس!» چوبدستی مرگخوار پرت شد. هرمیون و رون هم رسیدن. درگیری بالا گرفت. وردها رد و بدل میشدن. رز وسط بود، بیدفاع، اما نگاهش روی دراکو بود—کسی که حالا، بدون حرف، بدون پوزخند، داشت ازش دفاع میکرد. یکی از مرگخوارها فریاد زد: «اون دختر باید با ما بیاد! اون چیزی داره که ارباب میخواد!» رز گفت: «من چیزی ندارم.» مرگخوار: «تو چیزی هستی.» درگیری ادامه داشت. دراکو زخمی شد، ولی ایستاد. هری خسته بود، ولی عقب نرفت. در نهایت، با کمک اساتید، مرگخوارها عقبنشینی کردن. رز، وسط راهرو، ایستاده بود. نفسنفس میزد. و دراکو، با صورت زخمی، گفت: «فکر نمیکردم یه روزی از تو دفاع کنم.» رز: «منم فکر نمیکردم یه روزی از تو ممنون باشم.» و هری، از پشت، گفت: «فعلاً فقط خوشحال باشیم که هنوز اینجاییم.» اما همه میدونستن—این فقط شروع بود.
بعد از عقبنشینی مرگخوارها، قلعه در سکوت فرو رفت. دود وردها هنوز در هوا بود، و صدای قدمهای اساتید در راهروها میپیچید. هری روی زمین افتاده بود، دستش سوخته، نفسش سنگین. دراکو کنار ستون نشسته بود، خون از پیشونیش میچکید، ولی هنوز اخم داشت. پروفسور مکگونگال رسید. «رز، برو کنار. باید این دو نفر فوراً به درمانگاه منتقل بشن.» رز عقب رفت. نگاهش روی هری بود، بعد روی دراکو. نه حرفی زد، نه اشکی ریخت. فقط ایستاد. خانم پامفری با وردی سریع هر دو رو به درمانگاه برد. رز خواست همراهشون بره، ولی مکگونگال گفت: «تو باید با من بیای. دامبلدور منتظرته.» رز گفت: «اونا به خاطر من زخمی شدن.» مکگونگال: «و تو باید بفهمی چرا این اتفاق افتاد.» درمانگاه، ساکت بود. هری روی تختی دراز کشیده بود، چشماش بسته. دراکو، با باندی روی سرش، به سقف نگاه میکرد. خانم پامفری گفت: «شما دو نفر باید حداقل یک روز استراحت کنید. هیچ وردی، هیچ تمرینی.» دراکو گفت: «فقط مطمئن شید اون دختر رو نبردن.» هری گفت: «رز هنوز اینجاست. ولی حالش خوب نیست.» خانم پامفری نگاهشون کرد. «هیچکدومتون حالتون خوب نیست. ولی فعلاً زندهاید. همین مهمه.» و رز، در راه رسیدن به دفتر دامبلدور، فقط به این فکر میکرد: چرا مرگخوارها دنبال من بودن؟ و چرا دراکو... دفاع کرد؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)