داستان از یک حادثه دریایی شروع میشود که باعث جدایی یک خوانواده چهار نفره میشود اما و مایک شخصیت های اصلی داستان هستند که اتفاقات جالبی برای آنها می افتد و سرگذشت پیچیده ی آنها را نمایان میکند
یکی از روزهای عادی بود. اما در حال رفتن به مدرسه بود که پسری را دید که به نظر آشنا نمی آمد. به را خودش ادامه داد، وقتی به کلاس رسید همکلاسی هایش را دید که حلقه زده بودند و در حال حرف زدن بودند، اما به آنها نزدیک شد تا ببیند در باره چه چیزی حرف میزنند. یکی از آنها که اسمش سوفی بود گفت: شنیدم که خانم جوسی (مدیر) میگفت: امروز یه شاگرد جدید داریم درسش خوبه بازیگوشم نیست و قراره از این به بعد تو مدرسه ما درس بخونه متاسفانه پدرش رو وقتی سه سال داشته از دست داده و مادرشم یه سالی میشه که از دنیا رفته و همراه مادربزرگ و خالش اومده اینجا.
و بعد خانم کیت از مدیر پرسید که اسم پسره چیه اونم گفت که اسمش مایک. از میان جمع صدایی آمد و گفت: پس یعنی پدر و مادر ندار؟ وایی چقد بد من که اصلا دکست ندارم پدر و مادرمو از دست بدم. اون امیلی بهترین دوست اما بود. صدای دیگری آمد که میگفت: من که اصلا دوست ندارم اون بیاد به کلاس ما اگه اون همکلاسی ما بشه دانش آموزای بقیه کلاسا به ما میخندن و میگن ببین چقد بدبختین که با یه یتیم همکلاس شدین، اگه بیادم من حتی نزدیکشم نمیشم شما هم همین کارو بکنین. همه حرف لوسی رو قبول کردند و دوباره مشغول حرف زدن شدند.
اما از میان جمع بیرون اومد چون از حرفای اونا خوشش نمی اومد. رفت سر جایش نشست و منتظر شد تا خانم کاترین بیاد. بعد چند دقیقه در باز شد و خانم کاترین همراه پسری که به نظر مهربون میومد وارد کلاس شد خانم کاترین گفت: سلام بچه ها ببخشید دیر شد، قبل از اینکه درسو شروع کنیم میخوام دوست جدیدتونو بهتون معرفی کنم بعد رو کرد به مایک و گفت: مایک خودتو معرفی کن بعد صدای آروم و دلنشین آمد و گفت: سلام اسم من مایک مونده و از هامبورگ به برلین اومدم و امیدوارم دوست شایسته ای برای شما باشم و دوباره صدای خانم کاترین آمد و گفت
متاسفانه ما امروز فهمیدیم که تو قراره به این کلاس بیای و جایی برای تو آماده نکردیم میتونی بری و پیش اما نماینده کلاسمون بشینی؟ مایک جواب داد: بله و رفت و پیش اما نشست و دزس شروع شد تو زنگ استراحت اما متوجه شد دخترا و پسرای کلاس دارن پشت سر مایک پچ پچ میکنن و میخندن و دید که مایکم خیلی ناراحت شده پس تصمیم گرفت به عنوان نماینده و نمونه کلاس کاری بکنه. بلند شد و همه رو ساکت کرد. اما پیش خودش فکر کرد: به نظر میاد پسر درسخونی باشه مگر نه نمیومد به کلاس ما چون کلاس ما فقط جای دانش آموزایی که به درس علاقه داشته باشن از ظاهر معلومه پسر آرومیه پس خیالمم راحته که با پسرای اینجا دعواش نمیگیره و منم مجبور نیستم اونارو از هم جدا کنم اگه درساشم خوب باشه و بتونه بهم کمک کنه تا به بقیه تو درس کمک کنم اهمیت نمیدم که دخترا بهم میگن که با یه یتیم دوست شده چون منم مادرمو از دست دادم باید ازش بپرسم که میتونه بهم کمک کنه با نه ولی ... آخه خجالت میکشم باهاش حرف بزنم شاید اصلا دوست نداره با من حرف بزنه انا تو همین افکار بود که مایک گفت:
ازت ممنونم . چی میتونم صدات کنم اما گفت: من اما بل هستم مایک ادامه داد اس منم که میدونی و اما شروع کرد درباره معلما و بچه های کلاس حرف زدن وقتی زنگ کلاس زده شد مایک از اما تشکر کرد و وقتی آقای جان شروع به درس دادن کرد مشغول درس نگاه کردن شدند. یه هفته ای از اومدن مایک میگذشت و با کارایی که اما برای مایک کرده بود و درباره مایک با بچه ها حرف زده بود بچه ها نظرشون درباره مایک تغییر کرده بود و به خاطر حرف هاشون شرمنده بودند. اما هر رکز درباره مایک و اتفاقای مدرسه با پدرش حرف میزد و هر وقت که تز مایک براش میگفت پدرش به فکر فرو میرفت یه روز پدر اما یعنی آقای بل گفت: خیلی عجیبه اما گفتی اونم تو سه سالگی پدرشو از دست داده و تو هامبورگ زندگی میکرده؟ اما گفت:آره چرا میپرسی پدر چیش عجیبه و آقای بل به سرعت به اتاقش رفت . وقتی اما داشت به مدرسه میرفت پدرش به اون گفت که میخواد به هامبورگ سفر کنه( پدر اما هر دو ماه یک بار به یه شهر از آلمان سفر میکنه و سفرش تا دو هفته طول میکشه) و اما هم از اون اجازه گرفت تا مایک رو به خونه دعوت کنه تا با اون درباره درس مشورت کنه و پدرشم قبول کرد.
همون روز وقتی اما داشت به خونه برمیگشت یکی اونو صدا کرد: اما اما لطفا صبر کن . اون مایک بود وقتی مایک به اما رسید گفت: مادربزگم تورو به خونمون دعوت کرده تا ازت به خاطر کارایی که در حقم کردی تشکر کنه. اما در جواب گفت: پس که اینطور ولی من نمیتونم بیام چون پدرم رفته هابورگ، یه خواهشی ازت دارم میتونی فردا بیای خونه ما یه مسئله ای هست که باید باهات مشورت کنم جون توهم نماینده کلاس به حساب می آی مایکم قبول کرد. تا اینجا همه چی خوب پیش رفته ولی به محض اینکه نایک وارد خونه آقای بل میشود بخشی از سرگذشت پیجیده آنها روشن میشود و سرنوشت آنها را برای همیشه تغییر میدهد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببین داستانت قشنگه اما بهتر یکم پارت هاش و زیاد تر کنی و کمی داستان و از جانب شخصی که داره صحبت میکنه بنویسی نه از زبان راوی اگه این ها رو در داستانت رعایت کنید داستان بهتر به نما میاد 🌸
ممنون تو پارت بعدی رعایت میکنم