
قسمت سی و سه ام فصل سوم... (چه رند۳۳۳😄)
ایوان بهت زده و گیج از این آشوب پیش آمده خطاب به پدرش پرسید._اون کی بود؟ اومده بود د.ز.د.ی کنه؟. از این سوال او فکش از فشار کمی منقبض شد و با چهره ای خونسرد صورتش به سمت او برگرداند، سپس با چهره ای قاطع سری به نشانه جواب مثبت تکان داد و همزمان زیر لب زمزمه کرد. _بله د.ز.د بود. قدمی به سمت او برداشت و بر روی شانه اش زد و با جمله ای دستوری خطاب به او امر به رفتن کرد. _برگرد اتاقت، نمی خواد نگران چیزی باشی. سپس نگاهش به افرادش درحالی که هنوز از د.ر.د به خود می پیچیدند نگاهی انداخت و اضافه کرد._اونها هم حالشون خوب میشه.
ایوان ناچار سری به نشانه متوجه شدن تکان داد و از اتاق خارج شد و دوباره به اتاقش بازگشت؛ اما جایی از ته قلبش هنوز احساس شک و سردرگمی و کنجکاوی از این اتفاق وجود داشت. می دانست که نمی تواند کنجکاوی بیشتری کند و در کارهای پدرش سرک بکشد و او را خشمگین کند؛ اما لجبازی و کنجکاوی او سمج تر بود که او را وادار به پی بردن به حقیقت کند. هنگامی که از آن ملک خارج شد همراه با سکوت سرد و کشنده شب در تاریکی خیابان ها غریبانه به سمت خانه قدم می زد. چ.ا.ق.و.ی مزّین شده به رنگ سرخ خ.و.ن در دستانش محکم چسبیده بود.
می دانست که این تازه اول راه است و بی شک به زودی پلیس وارد ماجرا می شود؛ اما او اکنون دیگر دستان خود را به خ.و.ن آلوده کرده بود و راه برای بازگشت خراب شده بود. تنها و در حرکت در مسیر پر از سنگ و خار پیش رویش. باید تمام حواس خود را جمع می کرد تا از این پس توجهی را به هود جلب نکند. خصوصا ایوان که از چشمان او پنهان نمانده بود و کنجکاوی اش او را وادار به دانستن هویت او می کرد. همان گونه در سکوت و تاریکی به راه خود ادامه داد تا اینکه دوباره خود را جلوی ساختمان خانه اش دید. ماسک را از روی چهره اش برداشت و به آرامی پله ها را طی کرد. پس از برداشتن کلید از زیر گلدان خود را سریعا وارد فضای امن و آرام خانه کرد.
پس از قفل کردن در مستقیماً به سمت روشویی درون ح.م.ا.م رفت و دستان و چ.ا.ق.و را در زیر آب سرد شست تا اثر و نقش خ.و.ن کاملا پاک شود. تشک را جا به جا کرد و ماسک را به همراه چ.ا.ق.و در فضای خالی جاسازی کرد. پس از قرار دادن تخته و تشک در مکان اولشان سویشرت را از تن در آورد و درون سبد لباس های کثیف انداخت، تا فردا در اولین فرصت برای شستن به رختشویی عمومی ببرد. تلفنش را بر روی تشک انداخت و برای گرفتن دوشی که خستگی و اضطراب و هیجان های امشب را از بدنش بیرون براند وارد ح.م.ا.م شد و زیر دوش ایستاد. پس از حدود سی دقیقه دوش آب گرم، شیر آب را بست و حوله را از روی چوب لباسی چسبیده به دیوار برداشت و به دور بدن خیس اش پیچید. با همان وضعیت نیمه به اتاق بازگشت و پس از پوشیدن یک دست لباس راحتی و گرم بر روی تشک نشست و به آرامی شروع به آب کشی موهایش کرد و در آخر حوله را دور موهایش پیچید
بدن خسته اش را بر روی تشک ولو کرد و به سقف خیره شد. در ذهن پر از آشوبش در تلاش برای پی بردن به اصل ماجرایی بود که تمام مدت از جلوی چشمانش پنهان مانده بود. تلفنش را پس از یادآوری عکس هایی که گرفته بود در کنارش برداشت و وارد گالری شد. عکس ها را زوم می کرد و تک تک جزئیات متن های درج شده بر روی برگه ها را می خواند. نتیجه نهایی مانند پتکی بر سرش کوبیده می شد و نمی توانست آن را حضم کند. همیشه سنگدلی را از جک انتظار می داشت؛ اما نه نسبت به کودکانِ بی سرپرستِ بی گناه. این سنگدلی تنها از یک نفر قابل مشاهده بود، جفری. اکنون حقیقتی مهم و والایی را می دانست که در پشت نقابی از خیرخواهی و دلسوزی از همه مردم پنهان شده بود. نابودی آن یتیم خانه و ساخت یک هتل برای ثروتمندان مغرور و حرام خ.و.ن، بر روی مکانی مقدس.
باید هر چه زودتر دست آنان را روی می کرد تا کشتی خواسته هایشان در دریای عدالت غرق شود. اما چگونه؟ از چه راهی؟ باکمک چه کسی؟. او به تنهایی به قدری قدرت نداشت که حرفش را باور کنند، علی الخصوص با وجود سوء پیشینه پدرش. حتی نمی توانست از ایوان کمک بخواهد چون آن گاه ماهیت اصلی اش در خطر آشکار شدن قرار می گرفت. چشمانش را کلافه از این افکار سنگین بست و تلاش کرد برای لحضه ای ذهنش را خالی کند. با دم و باز دم های عمیق به خلسه آرامش واری رفت. در همان حال که درحال فرو رفتن در آن سکوت و آرامش بود جرقه ای به ذهنش خطور کرد و چشمانش را فوراً پس از دریافت کاری که باید انجام دهد باز کرد. باورش نمی شد که چنین راهی جلوی او بوده ولی آن را نمی دیده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بازی زندگی: انتقام لیلی
مختارنامه و جومونگ🥴✅
(شوخی)😇🤍
😂😂 ربطش به چیه مختار و جومونگه؟
طولانی بودنش🥴😂
😂موافقم باهات
عه رمانت
یسالی پیش بود فک کنم یا کمتر میخوندم
ولی خیلی طولانی شد واقعا
ولی داستانات عالیه ادامه بده
تازه ۸۰ صفحه شده تو ورد😂 آره از پارسال مشغولشم معلومم نیست کی تموم بشه خودمم کلافه کرده.
ممنونم بابت نظر خوبت❤🌺