
ناظر قبلی این پست رو به دلیل تکراری بودن (که نیست) و کوتاه بودن (یه نگاه به متنا بندازین) رد کرد! من خودم ناظرم، واقعا چجوری این متنا رو کوتاه میبینین؟! من خودم اینا او نوشتم وقت گذاشتم... با تشکر از همون ناظرا الان من یکی دو هفته س پست جدید ندارم

داستان مانگای اسپای ایکس فمیلی، حول محور یک جاسوس با اسم رمز گرگ و میش (توایلایت) میچرخد که برای ماموریتش، ملزم به ایجاد یک خانواده میشود. جدا از لحظات طنز داستان که بیشتر دیده میشوند، این مانگا در بخش هایی از داستان به چگونگی دشمنی این دو کشور _وستالیس و اوستانیا_ نیز میپردازد. آنیا، که به عنوان دختر "لوید فورجر" شناخته میشود، زمانی یک نمونه آزمایشگاهی بود که او را به بهانه ی صلح جهانی، وادار به کار هایی میکردند که دلش نمیخواست. خود کاراکتر لوید، یکی از قربانیان جنگ این دو کشور بوده است. او در کودکی پدر و مادرش را از دست داد و وارد ارتش شد، نوعی انتقام از جبهه ی اوستانیا به خاطر مرگ خانواده و دوستانش. لوید در کودکی قصد داشت به ارتش بپیوندد که با مخالفت شدید پدرش رو به رو شد. پدرش گفت امید به جنگ کار بیهوده ایست و او ترسویی ست که در جنگ، در دست و پا خواهد بود. پدرش به او گفت اوستانیایی ها موجوداتی بیرحمند، که باعث شد دید لوید به دشمن تغییر کند. گرچه بعد از مدتی کوتاه، صحبتش با "خانم کوفته برنجی فروش" باعث شد به این فکر کند که شاید اوستانیایی ها هم انسان هستند. جوری که تصورات کودکانه او، که هیولا هایی با شاخ های تیز بودند، با حرف های آن زن تغییر کرد؛ دشمن هم انسان است، هیچ خصوصیت متفاوتی با بقیه انسان ها ندارد. اما بعد از بمباران، لوید مطمئن شد که اوستانیایی ها بیرحم هستند. بعد از مرگ دوستانش به یقین رسید و حتی وقتی با "فرانکی" که از ارتش اوستانیا فرار کرده بود صحبت کرد، با تندی برخورد کرد.

صحبت های چند نفر از کاراکتر های این مانگا، دیدگاه این مانگا را به خوبی نشان میدهد. برای مثال، میتوان به سیلویا شروود (هندلر) یا فرانکی (در بک استوری لوید) اشاره کرد. فرانکی با توضیح دادن درباره طبیعت انسان ها که از خشونت دوری میکنند، درباره ویدیویی صحبت میکند که ابتدا با دیدن آن، همه از خشونت آن دوری میکنند، اما اگر توضیحی به آنها داده شود که این خشونت به دلیل خیانت است، دیدگاه تماشاگران تغییر میکند. فرانکی جنگ را بیهوده میداند؛ چیزی که فقط انسان ها را به جان یکدیگر می اندازد. دیالوگ های سیلویا، به جنبه ی احساسی ماجرا نیز میپردازد. وقتی زندگی ات در جنگ نابود میشود، دخترت کشته میشود و به تنهایی زنده میمانی تا دنیایی بسازی که در آن هیچ خبری از جنگ و مرگ نباشد. همچنین "گاردن" گروهی که خائنین اوستانیا را "هرس" میکنند، به نوع خودش برای صلح تلاش میکند. اگر مانگا را خوانده باشید، کاراکتر "مارتا"، محافظ "بکی" که در آکادمی ادن درس میخواند نیز زمانی به ارتش پیوسته بود. او طی یک اتفاق، سر از وستالیس در آورد. پیرزنی وستالیسی از او مراقبت کرد و لباس های دختر مرده در جنگش را به او داد. مارتا نیز فکر میکرد وستالیسی ها بیرحمند، اما متوجه شد که آنجا هم انسان هایی وجود دارند که مهربان باشند؛ و آسمان وستالیس هم درست مثل آسمان اوستانیا است. این موضوع هم به خوبی نشان میدهد که گاهی اوقات نمیتوان انسانیت طرف مقابل را نادیده گرفت.

موضوع دیگر، این است که هیچکس از ابتدا ظالم نیست. "یور" به عنوان دختری که با برادر کوچکش زندگی میکرد، مجبور شد به تنهایی برای بزرگ کردن برادرش، به شغل آدمکشی بپیوندد. لوید، پسربچه ای که با دوستانش در یک پناهگاه بازی میکرد و بازیگوشی میکرد، بعد از دست دادن همه چیز، دنیا برایش بیمعنا شد و نام و هویتش را رها کرد تا هیچ کودکی گریه نکند. این واقعیت که گاهی جنگ بچه ها را مجبور میکند زودتر بزرگ شوند و از عالم کودکی بیرون بیایند به خوبی در این مانگا به تصویر کشیده شده است.

همانطور که قبلا گفته شد، لوید نمادی از کودکانی است که آرزوها و امید هایشان را در جنگ بر باد رفته. او که باید رویاهای متفاوتی مثل سفر کردن یا شغل مورد علاقه اش میپروراند، در عوض به فکر پیوستن به جنگ و جنگ بازی با دوستانش و حتی تبدیل شدن به سرباز بود. این حقیقت که وجود جنگ، افکار و آرزوهای یک پسربچه را تحت الشعاع قرار میدهد، به مرور به ما نشان داده میشود؛ اینکه این پسر دیگر قرار نیست به فکر بازی کردن و خندیدن با دوستانش و رویاپردازی برای آینده اش باشد. کودکی او شاید در همان مقطع تمام شده باشد، اما او هرگز کودکی نکرد، بنابراین هر از گاهی احساسات کودکانه اش خود را نشان میدادند؛ مثل زمانی که متوجه شد دوستانش در بمباران نمرده اند و اشک هایش جاری شدند. درست از پس از دست دادن همه ی عزیزانش، همان احساسات کم را در خود پنهان کرد و نشان نداد، اما هرگز ممکن نیست حسی را به طور کامل نابود کرد.

بعد از بمبارانی که خانه ی کودکی "لوید" را از بین برد، او و مادرش مجبور شدند شهرشان، "لون" را ترک کنند و به خانه ی عمویش در "کیلبرگ" بروند. خانه ای که در تمام کودکی اش در آن زندگی میکرد نابود شده بود و دیگر قابل زندگی نبود. موقع جنگ، خانه های بسیاری نابود میشوند و افراد زیادی آواره میشوند، مانند مردم فلسطین که خانه هایشان توسط اسراییل تخریب شد و مجبور به مهاجرت یا آوارگی شدند.

تنها چیزی که میتواند در دوران جنگ، امیدبخش باشد، بودن در کنار اعضای خانواده، حس کردن گرمای آغوش آنها و حس امنیت در کنار آنهاست. مانند وقتی که یک پتو را روی صورتت میکشی؛ چیزی جز یک لایه ی نازک نیست، اما کشیدن آن روی صورتت حس امنیت میدهد. شاید وقتی لوید کوچک بود هم تمام امیدش در جنگ، به پدر و مادرش و دوستانش بود؛ اما بعد کم کم همه ی آنها را از دست داد. اول، پدرش که برای کار، از شهر رفته بود _اگرچه مرگ پدر او هرگز دیده نشد، و برخی معتقدند رییس یوری، برادر یور، پدر اوست_بعد مادرش که در بمباران از دستش داد و در آخر دوستانی که با آنها بزرگ شده بود و در یک عملیات از دست رفتند. این ها آغوش امنی برای او بودند که جنگ آنها را از او گرفت.

مانگای Spy x family فقط یک اثر طنز نیست، بلکه مواردی را داراست که بسیار قابل توجه و شایان ستایش هستند و جای بحث فراوان دارند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فقط همینقدر بگم خوشحالم بعد از یه هفته منتشر شد حتی ساعت شش هم راضی ام... اونم بعد دو بار رد شدن
وایی خیلی جالب بود 👌
ممنونم نظر لطفته!😃🤚🏻
واقعا زیبا
هعی... ممنونم🤚🏻😔