
داستان خنده خدا
-بسمالله . .💘 #خنده_خدا پارتِاول🐋 < فرهاد > باصدای تیراندازی، از خواب پریدم که یکدفعه، گرومب . . با ترس از جام بلند شدم تا ببینم کی این وقت صبح، تیراندازی میکنه. تو دلم، برای عمش داشتم صلوات میفرستادم که یکدفعه، چشمم به گوشیم خورد. _مانی دعا کن دستم به . . . با شنیدن صدای خنده های کسی، ترسیده نگاهی به دور اتاق، انداختم که . . . _مانی! داشتم دنبالش میکردم که یکهو با یه حالت خیلی خنده دار ، با سر، تو دیوار رفت . حالا این من بودم که داشتم هرهر به ریش نداشته ی مانی، میخندیدم و اونم حرص میخورد. مانی: آخ الهی دستت بره زیر کامیون هیجده چرخ...الهی شوهرت افلیج شه که شرکت مهگستر ساعت ده صبح داریمو افلیجم کردی! الهی اون جلسه ای که امروز تو یادت بره الهی . . . _وای مانی پاشو... چرا چرتو پرت میگی؟ پاشو حاضر شو. مانی: ا خب حالــا! انگار عمه من بود که چند دقیقه پیش داشت هرهر می . . . _مانی جون! مانی: باشه بابا خر شدم...فری جون! _زهر مارو فری. مانی: باشه بابا...حالا چرا خون کثیفتو کثیف تر میکنی؟! من رفتم. تا اومدم چیزی بهش بگم، مثل جت از پله ها، پایین رفت. اوف گرفتاری شدیما. وقتی مانی خان شرفیاب شدن؛ به سمت شرکت، راه افتادیم. جلسه که تموم شد، کارای شرکت که مونده بود، انجام دادم و با مانی از شرکت بیرون زدیم . راستی! یادم رفت خودمو بهتون معرفی کنم. فرهاد نیکو روش هستم و این پسر خل و چلی هم که باهامه، مانی نیکو روش. من و مانی هر دومون بیست و شش سالمونه و با همدیگه پسر عموییم. دو واحد مجزا توی یک آپارتمان که توی بالا شهر قرار داره و جدیداَ خریدیم هر دومون، توی یه شرکت به اسم شرکت مهگستر کار میکنیم؛ من مدیرم و مانی مدیر عامل. وضع مالیمون خوبه و توی فامیل و خانواده، خیلی شاد و شنگولیم و هیچ چیز، نمیتونه ما رو از مهمونی های خانوادگیمون، جدا کنه. با مانی به خونه رفتیم. مانی بالا رفت و من، سر میز نشستم تا ناهارمو بخورم. ادامهدارد🎀 .
#خنده_خدا پارتِدوم🐋 . < فاطمه > صبح زود، برای نماز بیدار شدم. خیلی گیج بودم. وضو گرفتم و سعی کردم، حواسمو جمع نماز کنم و اون رو، مثل آدم بخونم. وقتی نمازم تموم شد، یکم دعا خوندم. اینقدر گیج بودم که نمیدونم دعا خوندم یا نفرین کردم. وقتی کارم تموم شد، چادرمو رو صندلی انداختم و سمت تختم شیرجه زدم که یکدفعه حس کردم، تختم سفت شده. چشمامو باز کردم که دیدم با سر پریدم رو زمین. _خدا جون انقد آه تو دامنگیر و ما نمیدونستیم؟ خب دعا رو اشتباه خوندم! از یه راهی که درد نداشته باشه بهم میگفتی. و بعد هم رفتم رو تختم و خوابیدم. دیرین...دیرین...دیرین دیرین دیرین دیرین درین دین . . .دین . . .دیدیدیدین دین! صبح با صدای اهنگ پلنگ صورتی که ونوس خل و چل برام گذاشته بود، بیدار شدم. _الو؟ ونوس: سالم فاطی جون خوبی؟ _فاطی و کوفت! صد دفعه نگفتم اسم من فرق داره و خوب نیست کوتاهش کنی؟ ونوس: خب حالا خانم معلم... چرا میزنی؟ حالا چطور مطوری؟ _خوبم...تو چطوری؟ چقدر امروز شنگول میزنی . ونوس: چیز عجیبیه که من شنگول میزنم؟ نه جان من بگو عجیبه؟ -نه والا تو همیشه ی خدا احوالتت دو مورد داره... یاخل و چل یا شنگول میزنی. ونوس: کوفت! خب دیگه برم...کاری باری؟ -برو بابا خدافظ. ونوس: خدافظ چیه بای بای. و بعد سریع قطع کرد که نتونم چیزی بگم. پوف خدایا! اینم دوستِ ما داریم اخه؟ -ادامهدارد 🎀.
#خنده_خدا پارتِسوم 🐋. ولی سریع نیشم شل شد و گفتم : ولی خدایا چه دوست باحالیه که صبح بیدارم . . . یکدفعه بادیدن ساعت، چشام گرد شد. ساعت، دو ظهر بود. همینجوری که خودمو برای یه ناهار خوشمزه و یه تولد باحال آماده میکردم، رفتم و دست و صورتمو شستم. امروز تولد منه. سریع وضو گرفتمو نمازمو خوندم. رفتم بیرون که یکدفعه دیدم همه برقا خاموشه و هیچکس نیست یا بهتره بگم جا تره و بچه نیست. یه یادداشت از مامانم رو یخچال بود که نوشته بود: دخترم، ما اومدیم خونه خالت. تو هم اگه خواستی، بیا چون تا شب اونجاییم. اول، صبحونه رو خوردم و بعد رفتم تا حاضر بشم. چادرمو پوشیدم و رفتم جلوی آیینه. من عاشق این چادر بودم و مامانم میگفت که خیلی بهت میاد. کفشامو پوشیدم و به سمت خونه خاله، به راه افتادم. راستی! من فاطمه محمد زاده ام؛ دوستمم ونوس طاهریانه. ما با همدیگه مثل دو تا خواهر صمیمی ایم. من و ونوس، هر دومون بیست ساله ایم. خونه ما وسط شهره ولی خونه ونوس بالا شهره. ما کال خانواده مذهبی ای هستیم و فامیالمونم همینطورن. من و ونوس تو دانشگاه همکلاسیایم. ونوس شاید ظاهرش غلط انداز باشه ولی باطنش ماهه. تا حالا دوست به این خوبی نداشتم و از وقتی با ونوس دوست شدم، چه از نظر حجاب و چه از نظر اخلاق، روش تاثیر گذاشتم . یعنی ونوس از اول که باهاش دوست شدم، خیلی تغییر کرده. به خونه خاله رسیدم. زنگ رو زدم و منتظر شدم که یکی درو برام، باز کنه اما هیچکس این کار رو نکرد. دوباره زنگ زدم که یکی درو باز کرد. رفتم تو آسانسور و زدم طبقه سوم. وقتی رسیدم، بیرون رفتم و زنگ درو زدم اما هیچکس نبود و برقا هم خاموش بود. کم کم داشتم میترسیدم که یکدفعه . . . -ادامهدارد 🎀.
#خنده_خدا پارتِچهارم 🐋. کم کم داشتم میترسیدم که یکدفعه . . . همه: تولدت مبارک! از شوکی که بهم وارد شده بود، خشکم زد که یکهو دختر خالم سمیرا، اومد و منو کشید تو خونه و درو بست. سه تا خاله هام بودنو دختر خاله هام و مامانم. از خوشحالی نمیدونستم که چیکار کنم. فقط میخواستم یا حرف بزنم یا جیغ بکشم که یکدفعه، همون دختر خالم که زل زده بودم بهش، گفت: شادی: چیه؟ تا حالا خوشگل ندیدی؟ دیدن داره؟ -دیدن خر صفا داره. از عصبانیت همینجور زل زده بود بهم که با خنده گفتم: -دیدن خر صفا داره؟ الان داری صفا میکنی؟ تازه داشت نرم میشد که با حرفی که زدم یه جیغ کشید که همه زدن زیر خنده: -بی معرفت داری تنهایی صفا میکنی؟ خوب یه تیکه مخمل بچسبون پشت گوشات ما هم صفا کنیم. دنبالم افتاد تا خرخرمو بجوه که با پا در میونی مامانم، آتش بس اعالم شد. خالصه، اون شب خیلی خوش گذشت و من کلی کادو گرفتم. بعد هم خونه رفتیم و خوابیدم. *** /فرهاد/ صبح زود پا شدم و بعد از دوش گرفتن و صبحونه خوردن، حاضر شدم و به خونه همسایمون، آقای طاهریان، رفتم. دخترشون ونوس گفته بود بیا با دوستم که میاد آشنا شو . مردمم عجب حوصله ای دارنا. زنگو زدم که یه دختره غریبه که فکر میکنم دوست ونوس باشه، جواب داد: دوست ونوس: بله؟ -نیکو روشم. همسایه جدید اقای طاهریان. ونوس خانم هستن؟ دوست ونوس: چند لحظه صبر کنین. کمی بعد گفت: بفرمایید داخل. بعد درو باز کرد و تو رفتم. اولین باری بود که تو خونشون میاومدم. خونشون قشنگ بود و حیاطشون پر از گل و درخت. یکدفعه به خودم اومدمو به خودم گفتم: -دختره ی نیم وجبی منو علاف خودش کرده منم مثل اسکوال دارم خونشونو دید میزنم. بهتر از این نمیشه! -ادامهدارد 🎀.
#خنده_خدا پارتِپنجم 🐋. یکدفعه، صدایی شنیدم. برگشتم و دیدم که یه دختر چادری، وایساده اونطرف و از شدت خنده، قرمز شده. ناگهان، فهمیدم که چه گندی زدم. من احمق، دوباره بلند فکر کرده بودم. داشتم دنبال توجیحی میگشتم که یکدفعه، حواسم جمع شد. این دختره چرا چادریه؟ نکنه دوست ونوسه؟ نکنه بره به ونوس بگه؟ اصلا چرا دوست ونوس چادریه؟ خودش که اینجوری نیست! یکدفعه به خودم گفتم: -پاک دیوونه شدی رفت. واسه چی داری با خودت حرف میزنی؟ بعد سمت دختره برگشتم که حالا خندش، خیلی کمتر شده بود. سرش پایین بود؟ هه مثال میخواد بگه من سنگینم و اهل این حرفا نیستم. من نمیفهمم! فلسفه ی این چادر سر کردن چیه؟ یه پوزخند زدمو گفتم: -ببخشید خانم. ونوس خانم کجان؟ مثلا اومده بودن ما رو با هم اشنا کنن. یکدفعه چشمای دختره گرد شد و گفت : بله؟ ما رو با هم اشنا کنن؟ از قیافش خندم گرفت. گفتم: بله...گفتن میخوان منو با دوستشون، آشنا کنن ولی نمیدونستم دوستشون چادرین. اخرشو با مسخرگی گفتم که اخم کرد و گفت: الان خودشون میان. بعد هم رفت تو خونه. اه دختره ی لوس! انتظار یه جمله ی بالا چشمت ابروه رو نداره. والا! کمی بعد، ونوس اومد و تعارف کرد که تو بیام. داخل رفتم و روی یک مبل نشستم. ونوس رفت و کمی بعد، با دختره اومد. نشوندش روی مبل و خودش هم، کنارش نشست و کم کم، سر صحبت رو باز کرد. اما این وسط، اون دختره که فهمیدم اسمش فاطمه ست، رو اعصاب بود و زیاد حرف نمیزد. باید از زیر زبونش، حرف بیرون میکشیدی. -ادامهدارد 🎀.
#خنده_خدا پارتِششم 🐋. یک ساعت بعد، من از خونشون بیرون اومدم و خونه خودمون رفتم. یکدفعه یاد مامانم افتادم. دلم براش تنگ شده بود. سریع سمت اتاقش رفتم؛ در زدم و بعد از کمی مکث، درو باز کردمو تو رفتم. تا دیدمش، سریع رفتم و بغلش کردم. یکم که گریه کرد و آروم شد، بردمش و روی تخت، خوابوندمش. بعد هم نشستم روی صندلی کنار تخت و کلی باهاش حرف زدم. مامان من فلجه، نمیتونه راه بره و باید روی ویلچر بشینه و به غیر از اون، نمیتونه حرف بزنه. کمی بعد، از اتاق بیرون رفتم. خیلی خسته بودمو میخواستم بخوابم. رفتم تو اتاقم و چون خیلی خسته بودم، دقت نکردمو خودمو انداختم رو تخت که یکدفعه، حس کردم افتادم روی کسی چون شروع کرد به جیغای زنونه کشیدن. هی با جیغ میگفت : عزیزم پاشو از رو من الان له میشم . با خودم فکر کردم که به غیر از مامانم و من، کی دیگه تو خونه ست؟ جیغ ها همینجوری ادامه داشت که ناگهان، با خودم گفتم: -نکنه مامانم شفا پیدا کرده اومده تو تخ . . یکدفعه جیغای زنونه تبدیل به صدای مردونه مانی شد: د آخه پسرهی خر پاشو دیگه لهم کردی. اما وقتی دید من تو شوکم و از جام جُم نمیخورم، گفت: یالا دیگه... بابا به خدا تو فقط یه پرده چربی از من کم داری، دلیل نمیشه خودتو بندازی رو من . . . پاشو دیگه بزمجه! کمرم شکست. تازه از شوک، بیرون اومدم و پا شدم اما پا شدن من همانا و پیچیدن پتو دور پای مانی و با مخ تو زمین رفتنش، همانا. نمیدونستم بخندم یا عصبانی باشم. وقتی مانی از دست پتو خالص شد، با عصبانیت گفتم: -اخه مانی نفهم! چرا بی صدا میای تو اتاق آدم؟ بعدم مگه تو خودت بالا تخت نداری اومدی اینجا خوابیدی؟ هان؟ بابا من بدبخت فکر کردم مامانم شفا پیدا کرده اومده اینجا. تا اینو گفتم نیشش شل شد و گفت : خدایا! این شادیا رو از ما نگیر. مانی: بابا من بدبخت چیکار کنم؟ مامانم داشت جاروبرقی میکشید منم خوابم نمیبرد. -باشه بابا حالا گوشت تلخی نکن پسر عمو؛ بیا تختم بزرگه با هم میخوابیم. -ادامهدارد 🎀.
#خنده_خدا پارتِهفتم 🐋. /فاطمه/ فاطمه: اه خسته شدم دلم گرفت . . . اهان فهمیدم! سریع، به ونوس زنگ زدم. یک بوق زد که برداشت: ونوس: الو سالم. شما ؟ -ونوس حالت خوبه؟ ونوس: اوا! سالم تویی؟ -وا مگه اسممو ندیدی؟ ونوس: راستش نه...حوصلم سر رفته بود گفتم هرکی باشه باهاش میحرفم. -نچ نچ . . . ونوس: خب حالا چیکار داشتی زنگیدی؟ -هیچی بابا دلم گرفته بود...گفتم یکم با هم حرف بزنیم...تو هم یکم دلقک بازی در بیاری تا بخندیم. ونوس: مگه من دلقک توام؟ -میدونم خوشحال شدی نیازی نیست بگی. ونوس: پوف باشه بابا. بعد از اینکه یک ساعت با ونوس حرف زدم و دلم باز شد، قطع کردم. *** /فرهاد/ اوف! خسته شدم از بس این در و اون در زدم. برای مامان، پیش هر دکتری میرم میگه این بیماری درمانی نداره ولی میتونه بهتر بشه. راهش هم اینه که یکی که این کار رو بلده و دوست داره، باید هر روز با مامانم حرف بزنه و باهاش درد و دل کنه و از اینجور کارا. اما من که وقت نمیکنم مانیم که شوته! پس کی؟ فکری به ذهنم رسید. از خوشحالی، میخواستم بال در بیارم. البته اگر قبول کنه. هر چند من زیاد ازش خوشم نمیاد ولی به خاطر مامانم مجبور بودم تحمل کنم.زنگ زدم به ونوس. بعد از چند بوق برداشت: ونوس: الو سالم اقا فرهاد. -سالم ونوس خانم. ونوس: خوب هستین؟ -ممنون...راستش کار مهمی باهاتون داشتم که زنگ زدم. ونوس: بفرمایین. -راستش . . . من شماره خانم محمد زاده رو میخواستم. ونوس: بله؟ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟ -راستش دکترا گفتن برای بهتر شدن حال مادرم، باید کسی که تواناییش رو داره باید هر روز با مامانم حرف بزنه و هم صحبت مامان بشه...شما هم دفعه قبل گفتین ایشون رشتشون همینه واینکه اینکارو دوست دارن. خواستم از ایشون بخوام که بیان پیش مادرم البته اگر تونستن. ونوس: اگر بخواین من میتونم خودم بهش بگم. -اگر اینکارو بکنین ممنون میشم. ونوس: پس من بهش میگم و شما رو هم خبر میکنم. -دستتون درد نکنه. ونوس: خواهش میکنم...خدا نگهدار. -خدا نگهدار. و تلفنو قطع کردم. ایول فکر کنم بتونه راضیش کنه. -ادامهدارد 🎀.
پارت 8هنوز منتشر نشده وقتی شد براتون میزارمش 🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگه ولی ادامه نداره؟؟؟
خیر فعلا 💜
خیلی قشنگ بود 👑🦄
مرسییی😅💜
خواهش🦄👑