
این اولین قسمت از مجموعه داستانهای(( چه میشود اگر)) هست

هری پاتر با دستانی لرزان روی چهارپایهی چوبی نشست. کلاه گروهبندی، کهنه و پرچین، با صدایی خشدار گفت: «خب خب... هری پاتر. جالب شدی پسر. شجاعت داری، بله... وفاداری هم هست. اما... اما...» هری زیر لب زمزمه کرد: «نه اسلیترین... لطفاً نه اسلیترین.» کلاه مکثی کرد. «نه؟ مطمئنی؟ تو ظرفیت عظیمی برای بزرگی داری، و اسلیترین میتونه اون رو شکوفا کنه. قدرت، جاهطلبی، زیرکی... همهش در تو هست. چرا نه؟» هری سکوت کرد. ذهنش پر از تردید بود. اگر اسلیترین واقعاً میتونست بهش کمک کنه تا قویتر بشه، تا از سایهی گذشته بیرون بیاد... شاید بد نبود. کلاه ناگهان فریاد زد: «اسلیترین!» سالن بزرگ در سکوتی سنگین فرو رفت. میز گریفندور با چشمانی گرد به هری نگاه میکرد. رون و هرماینی، که تازه با او دوست شده بودند، انگار نفسشان بند آمده بود. هری با قدمهایی آهسته به سمت میز سبز و نقرهای رفت. دراکو مالفوی با لبخندی مرموز جا باز کرد. «خوش اومدی، پاتر.» دراکو گفت، و صدایش بیشتر شبیه تهدید بود تا خوشآمدگویی. شب اول در خوابگاه اسلیترین، سرد و تاریک بود. دیوارهای سنگی، شعلههای سبز، و صدای زمزمهی رودخانهی زیرزمینی، همه چیز با آنچه هری تصور کرده بود فرق داشت. تختش کنار دراکو بود، و حس میکرد در دنیایی غریبه گیر افتاده. در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، هری طلسم «اکسپلیارموس» را با قدرتی غیرمنتظره اجرا کرد. حتی اسنیپ، با آن نگاه همیشه سردش، برای لحظهای ابرو بالا انداخت. شب، وقتی همه خواب بودند، هری به تالار ممنوعه رفت. آینهی اریسد آنجا بود. خودش را دیدبا ردای سبز اسلیترین، چشمانی درخشان، و پشت سرش... مردی با چهرهای سفید، چشمانی سرخ، و لبخندی سرد. هری عقب پرید. قلبش تند میزد. «اون... اون کی بود؟» اما آینه فقط سکوت کرد. و تصویر همچنان باقی ماند.
هری در هفتههای اول حضورش در اسلیترین، بیشتر وقتش را در سکوت میگذراند. دراکو مالفوی، با آن لبخندهای نیشدار و نگاههای تحقیرآمیز، مدام سعی میکرد هری را به حلقهی خودش بکشاند. ولی هری، با وجود نشستن در کنارشان، حس میکرد به هیچکدامشان تعلق ندارد. در کلاسها، هرماینی و رون با او حرف نمیزدند. هرماینی گاهی نگاهش میکرد، انگار میخواست چیزی بگوید، ولی بعد سرش را پایین میانداخت. رون اما کاملاً بیتفاوت شده بود. گویی هری دیگر وجود نداشت. یک شب، هری در راهروهای تاریک قلعه قدم میزد. صدای پاهایش روی سنگها میپیچید. ناگهان صدایی شنید: «هری؟» هرماینی بود. با شالی دور گردنش، و کتابی در دست. «تو... خوبی؟» پرسید، با صدایی لرزان. هری مکث کرد. «نمیدونم. همه چیز عجیب شده. انگار... انگار دارم از همه فاصله میگیرم.» هرماینی جلو آمد. «تو هنوز همون هری هستی. گروهبندی چیزی رو تغییر نمیده. ولی... باید مراقب باشی. اسلیترینها همه چیز رو بازی میبینن.» در همان لحظه، صدای خندهی دراکو از دور شنیده شد. «پاتر! با گریفندوریها وقت میگذرونی؟ مراقب باش، ممکنه اعتبارت رو از دست بدی.» هری برگشت، نگاهش سرد بود. «اعتبار؟ من دنبال اعتبار نیستم.» دراکو نزدیک شد، و آرام گفت: «پس دنبال چی هستی؟ قدرت؟ حقیقت؟ یا فقط یه جای امن؟» هری چیزی نگفت. ولی در دلش، چیزی شروع به لرزیدن کرد. شاید دراکو حق داشت. شاید باید تصمیم میگرفت که واقعاً کیه. در پایان ، هری در تالار عمومی اسلیترین نشسته بود، و به شعلههای سبز خیره شده بود. مونیا، مار سنگی کوچکی که روی ستونها میخزید، به آرامی زمزمه کرد: «همه چیز انتخابه، پسر پاتر. حتی تاریکی...
هری در تالار عمومی اسلیترین نشسته بود، و صدای زمزمهی مونیا هنوز در گوشش میپیچید. «همه چیز انتخابه، پسر پاتر. حتی تاریکی.» در روزهای بعد، پروفسور اسنیپ توجه خاصی به هری نشان داد. نه از نوع مهربانانهاش—بلکه از نوعی که انگار میخواست او را آزمایش کند. در کلاس معجونسازی، اسنیپ از هری خواست معجونی بسازد که فقط در کتابهای ممنوعه آمده بود: «سراب ذهن». هری با دستان لرزان، برگهای خشکشدهی نرگس سیاه را در دیگ ریخت. دراکو از دور نگاه میکرد، لبخندش مرموز بود. «اگه موفق بشی، اسنیپ تو رو به حلقهی درونی دعوت میکنه.» هری چیزی نگفت. ولی در دلش، طوفانی در جریان بود. آیا واقعاً میخواست بخشی از این تاریکی بشه؟ شبهنگام، در راهروهای قلعه، هرماینی به سراغش آمد. «هری، شنیدم داری معجون سراب ذهن رو درست میکنی. اون خطرناکه. ممکنه ذهن آدم رو بشکنه.» هری نگاهش کرد. «اگه بخوام بفهمم واقعاً کی هستم، باید از مرزها عبور کنم.» هرماینی جلو آمد، دستش را روی شانهی هری گذاشت. «فهمیدن خودت، با گم کردن خودت فرق داره.» در همان لحظه، صدای قدمهای اسنیپ از دور شنیده شد. «پاتر، وقتشه. بیا با من.» هری به هرماینی نگاه کرد، و بعد به تاریکی راهرو. «من باید برم.» در پایان این پارت، هری وارد اتاقی شد که پر از شمعهای سبز و کتابهای ممنوعه بود. اسنیپ پشت میز ایستاده بود، و دراکو در گوشهای نشسته بود. «پاتر، وقتشه که انتخاب کنی. وفاداریات با کیه؟» هری نفس عمیقی کشید. «با حقیقت.»
هری در اتاق اسرارآمیز اسنیپ ایستاده بود. شمعها سایههایی لرزان روی دیوار میانداختند. اسنیپ به آرامی گفت: «این معجون، دروازهای به خاطراتیه که هیچوقت نباید دیده بشن. ولی تو، پاتر، میخوای حقیقت رو بدونی. پس بنوش.» هری معجون را نوشید. طعمش تلخ بود، مثل خاکستر خاطراتی که سالها دفن شده بودند. ناگهان، همه چیز تار شد. و بعد، روشناییای سرد ظاهر شد. هری خود را در خانهی قدیمی پاترها دید. مادرش، لیلی، با چشمانی نگران به جیمز نگاه میکرد. «اونها دارن میآن، جیمز. و تو هنوز با اسلیترینها در ارتباطی؟» جیمز با صدایی خسته گفت: «من دنبال قدرت نیستم، لیلی. دنبال راهیام که پسرمون زنده بمونه.» هری نفسش بند آمد. پدرش... با اسلیترینها؟ با ولدمورت؟ صحنه تغییر کرد. حالا هری در اتاقی تاریک بود. مونیا، مار سنگی، روی میز خزیده بود. صدایی از سایهها شنیده شد: «پاتر، تو وارث دو جهان هستی. روشنایی و تاریکی. ولی فقط یکی رو میتونی انتخاب کنی.» هری فریاد زد: «من نمیخوام مثل پدرم باشم!» مار زمزمه کرد: «پس باید چیزی رو قربانی کنی. شاید... دوستانت.» هری از خواب بیدار شد، نفسنفسزنان. اسنیپ بالای سرش ایستاده بود. «دیدی؟ حالا میدونی که حقیقت همیشه زیبا نیست.» هری به آرامی گفت: «ولی حقیقت، تنها چیزیه که ارزش جنگیدن داره.»
هری در تالار اسلیترین نشسته بود، و نامهای در دست داشت. مأموریتی مخفی از طرف اسنیپ: «باید به جنگل ممنوعه بری. چیزی اونجا پنهانه که فقط وارث پاتر میتونه پیداش کنه. ولی مراقب باش—کسی ممکنه سد راهت بشه.» همان شب، هرماینی ناپدید شد. رون با چشمانی پر از خشم به هری گفت: «آخرین کسی که باهاش حرف زد، تو بودی. اگه بلایی سرش اومده باشه...» هری چیزی نگفت. ولی دلش آشوب بود. مأموریتش با ناپدید شدن هرماینی همزمان شده بود. آیا این یک آزمون بود؟ یا یک دام؟ در جنگل ممنوعه، هری با مونیا روبهرو شد. مار روی شاخهای خزیده بود و زمزمه کرد: «اگه بخوای اون شیء رو پیدا کنی، باید از هرماینی بگذری. اون زندانی شده. ولی وقت محدوده. انتخاب کن، پسر پاتر.» هری شمشیر گریفیندور را در دست داشت. قلبش میتپید. «من... نمیتونم بذارم دوستم آسیب ببینه.» مونیا خندید. «پس قدرت رو رها میکنی؟» هری به آرامی گفت: «اگه قدرت به قیمت از دست دادن کسی باشه که بهش اهمیت میدم، پس اون قدرت ارزش نداره.» هری راهش را تغییر داد. به سمت غاری تاریک رفت، جایی که صدای ضعیف هرماینی شنیده میشد. با طلسمی قدرتمند، دروازهی سنگی را شکست و هرماینی را آزاد کرد. هرماینی با صدایی لرزان گفت: «فکر نمیکردم بیای.» هری لبخند زد. «من همیشه میام.» در پایان این پارت، اسنیپ در تالار تاریک ایستاده بود، و به گزارش دراکو گوش میداد. «پاتر مأموریت رو رها کرد. بهخاطر یه گریفندوری.» اسنیپ زمزمه کرد: «پس هنوز هم پسر لیلیه.»
در تالار تاریک اسلیترین، هری و دراکو روبهروی هم ایستاده بودند. صدای زمزمهی مونیا در فضا میپیچید: «فقط یکی میتونه وارث باشه. یکی باید انتخاب کنه.» دراکو با چشمانی سرد گفت: «تو ضعیفی، پاتر. احساساتت تو رو عقب نگه میدارن. اگه بخوای قدرت داشته باشی، باید همه چیز رو قربانی کنی.» هری شمشیر گریفیندور را در دست داشت، ولی آن را پایین آورد. «قدرت بدون انسانیت، فقط تاریکی محضه.» دراکو طلسمی پرتاب کرد—نور سبز در فضا پیچید، ولی هری جاخالی داد. نبردی کوتاه ولی شدید شکل گرفت. در پایان، هری با طلسمی آرام، چوبدستی دراکو را از دستش انداخت. هری جلو رفت، و گفت: «من نمیخوام نابودت کنم. من میخوام نشون بدم که راه دیگهای هم هست.» دراکو نفسنفسزنان گفت: «تو... فرق داری. شاید واقعاً وارث دو جهان باشی.» در همان لحظه، اسنیپ وارد شد. چشمانش برق خاصی داشت. «پاتر، تو چیزی رو ثابت کردی که هیچکس نتونست: اینکه قدرت واقعی، در انتخاب نیکیه.» هری به هرماینی و رون نگاه کرد، که حالا کنارش ایستاده بودند. «من اسلیترینم، ولی قلبم هنوز برای روشنایی میتپه.» مونیا، مار سنگی، روی ستون خزید و زمزمه کرد: «پس تعادل برقرار شد. وارثی که تاریکی رو دید، ولی در روشنایی ایستاد.» در پایان داستان، هری در کنار دوستانش، به تالار اصلی هاگوارتز برگشت. نه بهعنوان یک گریفندوری، نه یک اسلیترین بلکه بهعنوان کسی که همه چیز را با دوستی و عشق تغییر داد او وارث دو جهان است ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود
درود
اگه خواستی میتونم توی ادیتت بهت کنمممم
موضوعش شبیه پست پریسا بود…
ولی اسلایدا فرق داشت
آه نمیدونستم
فرست