
چندبار گذاشتم بررسی رد شد امیدوارم ایندفعه منتشر شه🌃

به سمت اتاقم رفتم . فقط نیم ساعت تا کلاس پیش گویی مون مونده بود. روی تختم نشستم . مغزم درگیر چیزهای مختلف بود. چرا دراکو جلوی باباشو نگرفت . چرا پروفسور دامبلدور بهمون خبر نداد.... بیست دقیقه گذشت .....بلند شدم و به سمت کلاس حرکت کردم . همینطور که داشتم راه میرفتم صدای آشنایی رو شنیدم: دراکو!

دراکو! (_: دراکو / +_ ویولت) _: ویولت، وایسا یه لحظه، باید باهات حرف بزنم. +: حرفی نداریم. _: داری اشتباه میکنی. +: نه، این بار کاملاً مطمئنم. _: اونجوری که تو فکر میکنی نیست. +: دقیقا همونجوریه. بابات باعث شد کجمنقار رو مج.....ا.....ز...ا...ت کنن. _: من هیچ نقشی تو اون تصمیم نداشتم. +: ولی کاری هم نکردی که جلوشو بگیری. _: من نمیتونم جلوی بابام وایسم، تو خودتم میدونی— +: اره. میدونم. ولی قضیه این فرق میکنه.. (یخورده ن...ا..ر...ا..ح...ت.. شدم . رفتار پدرش با اون رو میدونم . اما رفتار خودش رو متوجه نمیشم! ملایم تر صحبت کردم...) _: این موضوع پیچیدهتر از چیزیه که تو فکر میکنی. +: پیچیده؟ چی توش پیچیدهست؟ _: تو داری فقط از اون پاتح طرفداری میکنی. +: چی؟! چه ربطی به هری داره؟ _: چون هرچی اون بگه تو قبول میکنی. +: نه، چون حق با هریه _: آره، معلومه که تو فکر میکنی حق با اونه. +: چون این دفعه واقعا حق با اونه، دراکو. _: تو هیچوقت به حرف من گوش نمیدی. +: چرا گوش میدم. الانم گوش میدم . اما نمیدونم رفتارت چرا عوض شده و راستشو بخوای.....داری از پدرت طرفداری میکنی سر چیزی که حق با شما نیست! _: دارم از خودم دفاع میکنم. +: نه، داری از کاری که اشتباهه دفاع میکنی. _: تو فقط میخوای با من مخالفت کنی چون من با هری خوب نیستم. +: همهچی رو گردن هری ننداز. _: من دارم حقیقت رو میگم. +: نه، داری بهونه میاری. _: ولش کن.... منو بگو که این همه سال تسِود(برعکس) داشتم! +: چی؟! دراکو لبخند زد: همونی که شنیدی... تا میخواستم چیزی بگم ، هرماینی و آیلین جلو اومدن و گفتن : ویولت، بیا بریم. کلاس دیرمون میشه. و به سمت کلاس حرکت کردیم. و دراکو هم.... راه خودشو رفت..

تو کلاس ذهنم سر جاش نبود . من و هرماینی این کلاس و دوست نداشتیم و غیر از این...داشتم به حرفای دراکو فکر میکردم . تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود . کم کم داشتم خودمو مقصر میدونستم . رفتار پدرش رو میدونستم و با این حال از دستش ع....ص....ب...ا...ن...ی.. بودم. با همین فکر ها کلاس تموم شد . وقت ناهار بود . به سمت سالن اصلی حرکت کردم . آیلین رو کرد بهم : ویولت حالت خوبه؟!)) حواسم یه لحظه سر جاش اومد: آره .... آره خوبم. )) و زیر لب گفتم: تقریبا.....)) آیلین گفت: چی شده مگه؟؟ دراکو چی میگفت؟؟)) هرماینی و جینی سمتم اومدن: میخوای تعریف کنی خالی شی؟؟)) گفتم: آره . واقعا میخوام حرف بزنم . همه بیاید سالن گریفیندور آخر شب تا براتون تعریف کنم . )) و آخر قرار شد آخر شب همه بیان تا براشون تعریف کنم.

آخر شب شد.....آیلین و هرماینی و جینی به سالن گریفیندور اومدن.... نشستیم و من قضیه رو براشون تعریف کردم . هرماینی که داشت آبمیوه ی پرتغالش رو تموم میکرد،گفت: واقعا هزارررتا حدس میتونستم بزنم غیر از این !))جینی گفت: اصلا از کی؟ از کدوم سال؟)) گفتم: نمیدونم . )) آیلین گفت: نمیخواستم اینو بگم .... اَما...... تو که میدونی رفتار پدرش چطوریه..... باید یخورده منطقی تر حرف میزدی.. )) با نا امیدی گفتم: خودمم میدونم. فقط اونموقع نمیدونم چرا یهو ع...ص....ب..ا....ن....ی.. شدم !)) جینی گفت: فردا میتونی بری ازش عذرخواهی کنی......)) و با شوخی ادامه داد: حالا وقتشه بریم بخوابیم که فردا سر کلاس معجون سازی پروفسور اسنیپ برای ت.....ن...ب..ی...ه بیشتر نگه امون نداره!)) و همه خندیدیم و خداحافظی کردیم و به سمت اتاقامون رفتیم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خودمم دوست داشتم بزارم دسته داستان رد میشد
عالی🎶✨
مرسیی🌌
بزارس دسته داستان
گذاشتم دسته داستان و ناظر رد کرد.
توی دسته هری پاتر بی مزه میشه