
زیبایی خیره کننده؟رفتاری مجذوب کننده و وقار؟ظاهری سرد و باطنی آسیب دیده؟گل به دست دنبال چنین زنی میگردید؟تایپ ایده آل شما این است؟!آه،چه خوش سلیقه هستید. اما اصلا میشود چنین بانویی یافت؟حالا را نمیدانم اما روزی روزگاری تایپ ایده آل شما را در میدان جنگ میشد یافت که مردان آلمان را فراری میدهد.

«زن؟میخواهی بگویی یک تک تیر انداز که نصف تو است ۳۰۹ نفر از افراد ما را کشته؟لطفاً چنین شوخی نکن-» بنگ! اوه،دریاچه بوخ با غروب همراه شده و حالا درخشش سرخ است. چشم ها دنبالش میگردند،خودش بود.بانوی مرگ.موسین-ناگانت در دستش هم مثل سایه او،هرکجا میرفت لکه ایی سرخ باقی نمیگذاشت.چه تیم خوبی! داستان شکارچی که نازی را به دندان کشید و نامش برعکس مغزش که طاقت نیاورد جاودان شد.

بانو سنی نداشت و حتی شاید در سن ما بود که نشان داد میتواند نام ورزشکار را حمل کند،در چندین رشته ورزشی شرکت کرد و دستاوردهایش سر به فلک کشید. روزی روزگاری به خاطر حرف کوچکی دستش به تیر رسید.میدان تیر اندازی کاملا اتفاقی جلوی پایش افتاد. گواهی و نشانش را گرفت و تحصیل کرده شد! زمانی که پاولیچنکو ۲۴ سالش بود،هیتلر عملیات بارباروسا را در ماه ژوئن ۱۹۴۱آغاز کرد و جنگ رسماً به شوروی رسید. بانوی جوان هم دوان دوان خود را در این نبرد ثبت نام کرد.مسئول محل استخدام اول اصرار داشت که او را پرستاری دلسوز کند اما بعد دیدن مدرک های تیراندازی کاملاً بیخیال شد.

او در لشکر ۲۵ پیاده نظام ارتش سرخ بود،البته که تنها زن تفنگ به دست پرچم سرخ نبود.در مجموع ۲۰۰۰ زن تک تیرانداز حضور داشتند که فقط ۵۰۰ نفرشان تا آخر نفس کشیدند. ابتدا به خاطر کمبود سلاح و آذوقه،زن داستان ما فقط با یک نارنجک ناامیدانه در میدان تقلا میکرد،سپس رفیقی که جانی برایش نمانده بود اسلحه خود را به او داد و شکارچی گلنگدنی موسین-ناگانت به دست رفت تا پوست دشمن را بکند. اولین شکارش بزرگ نبود، دو سرباز که صد یارد آن طرف تر بودند را هدف گرفت و منتظر اجازه ماند،سپس شلیک کرد. با آنکه این دو چیزی بیش از شلیک آزمایشی نبودند اما غسل تعمید آتش توصیف خوبی برای آن لحظه بود،حداقل پس از آن سربازان او را خودی دانستند. ماه ها گذشت و شکارچی در شکار ماهرتر شد. صبح اردوگاه را ترک میکرد و شب برمیگشت،نزدیک دشمن میشد و بی حرکت منتظر می ماند تا فرصت ریختن خون حیوان های درنده،دشمنان،یافت شود.به قول خود او برای اینکه پانزده ساعت بیحرکت دراز بکشد، به خویشتنداری، اراده و استقامت زیادی نیاز بود.کوچکترین تکان معنای مرگ میداد.

او مثل کابوی ها در دوئل های بیشماری شرکت کرد،هرکدام بازی موش و گربه ایی با تک تیرانداز های آلمان بود. یکی از آنها سه روز طول کشید!سه روز!با اینکه تجربه ایی وحشتناک بود اما در نهایت کسی که افتاد او نبود،دشمن ناگهان حرکتی اضافی انجام داد و همین اشتباه باعث شد یکی از ۳۶ تک تیراندازی بشود که او زمین زد. البته شاید برایتان سوال شده باشد که قلبش ندامت داشت؟البته که از شکارچی از شکار حیوان درنده خم به ابرو نمی آورد. با این حال لحظاتی هم بود که به گریه بیفتد. برای مثال وقتی همچون کلیشه ها معشوقه اش در آغوش او مرد و جنگ عشق را خاکستر کرد.افسردگی کلاهش را گرفت. وقتی دستور تخلیه اودسا،پاولیچنکو به سواستاپول در یک شبه جزیره رفت.هشت ماه بعد را در آنجا مشغول آموزش تک تیرانداز های تازه وارد و دفاع از شهر شد. بانوی مرگ دوبار ارتقا یافت،بار اول پس از تایید شدن صد شکارش شد گروهبان ارشد و بار دوم به ستوان ارتقاء یافت وقتی صد شکار به دویست رسید. سربازان بی نوای آلمان آنقدر از بانو می ترسیدند که حتی به رشوه روی آوردند،البته که بانو حتی شکلات هم رد کرد. و وقتی رشوه جواب نمیدهد مردم به تهدید روی می آورند. آخرین روز که پاولیچنکو در خط مقدم حاضر شد نازی ها فریاد میزدند که او را به ۳۰۹ تکه تقسیم میکنند!باعث خوشحالی بود که حتی دشمن هم از تعداد دقیق شکارهایش آگاه بود! ایشون چهار بار در نبرد زخمی شد و برخورد ترکش به صورتش در ژوئن ۱۹۴۲ پایان نبرد برای او بود.

پس از یک ماه گوشه بیمارستان بودن پاولیچنکو با نقشی جدید بیرون آمد و راهی سفر شد،او باید برای جبهه دوم اروپا کمک جمع میکرد.در اواخر سال ۱۹۴۲ او به کانادا و بریتانیا و ایالات متحده رفت. بانوی مرگ اولین شوروی بود که با استقبال در آمریکا روبرو شد و رئیسجمهور او را پذیرفت. بانوی اول آن زمان،النور روزولت،به پاولیچنکو این پیشنهاد را داد که در کشور سفر کند و با تعریف کردن تجربه های خفناک حمایت از جنگ را افزایش دهد. امان از مردم و زنان!در ابتدا مطبوعات آمریکا اصلا به دستاورد های بانوی داستان توجه نمیکرد،درسته،مثل حالا توجه روی لباس زن بود. روزنامه نگار ها به جای اینکه بپرسند جبهه چطور بود میپرسیدند که زن ها آنجا آرایش هم میکردند یا چرا یونیفورمی را میپوشد که چاق نشانش میدهد!وای!این تبعیض انگار همیشه هست! روزنامه ها بهش میگفتند دختر تک تیرانداز و دستاوردهایش را کوچک میشماردند. لیودمیلا کاملا از این رفتار ناامید شد و حتی یک بار به خبرنگار گفت:«کاش میتوانستید یک حمله هوایی را تجربه کنید،فورا برش لباس را فراموش میکردید.».او از اولویت های آمریکایی ها حسابی گیج شده بود و میگفت:«من از نوع سوالاتی که زنان خبرنگار مطبوعات در واشنگتن از من میپرسند شگفتزدهام.من یونیفرمم را با افتخار میپوشم. نشان لنین روی آن است،در جنگ با خون آغشته شده است.به وضوح میتوان دید که برای زنان آمریکا مهم این است که آیا لباس زیر ابریشمی زیر یونیفرم خود میپوشند یا نه. آنها هنوز یاد نگرفتهاند که یونیفرم چه معنی میدهد.» وقتی تبلیغات به شیکاگو رسید،او جسورانه روی سکو رفت و رو به مردان سخنرانی کرد:«آقایون،من ۲۵ سالم است و تا الان ۳۰۹ از اشغالگران را کشته ام.آقایون،فکر نمیکنید مدت زیادی است که پشت سر من پنهان شدهاید؟» سکوت پس از کلمات او حکمفرما شد و سپس آن سکوت ترسناک به اشتیاق و حمایت تبدیل شد.

با اینکه او در مأموریتش،جبهه دوم برای اروپا،موفق نشد اما موقع برگشت به مقام سرگردی ارتقا یافت و نشان ستاره طلایی قهرمان اتحاد جماهیر شوروی و همچنین دو بار نشان لنین را دریافت کرد.او به عنوان قهرمان به خانه بازگشت و به آموزش تک تیراندازهای جوان پرداخت. جنگ به اتمام رسید،البته زندگی لیودمیلا ادامه داشت.او تحصیلات خود را در دانشگاه کی یف به پایان رساند و مورخ شد. پاولیچنکو در سن ۵۸ سالگی پس از سال ها تحمل اختلال استرس پس از سانحه و افسردگی و همچنین اعتیاد به الکل با سکته مغزی به خاک سرد سپرده شد. صد البته افتخارات او امروز هم همچون نام شوروی که همیشه زنده است،می درخشند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود واقعا عالی
متنی که نوشتی خیلی خوبه نظرمو خیلی جلب میکنه برای دوباره خوندنش
هوراهوراهورا