
امیدوارم خوشتون بیاد
شب از اتاقم بیرون اومدم دم در وایساده بود گفتم خب کجا می خوایم بریم ؟ گفت خودت میفهمی بیا دنبالش راه افتادم تا جایی که از در قلعه خارج شد و به سمت جنگل ممنوعه میرفت هوا تاریک بود و نوری نبود چوب دستیمو در اوردم و گفتم لوموس ولی تا نورش در اومد چوب دستیمو از دستم کشید گفتم چوب دستیمو بده !! گفت نه!! نباید چراغ روشن کنی گفتم خیله خب روشن نمی کنم بده گفت نه بهت اعتماد ندارم راه بیفت گفتم نداشته باشی هم مهم نیست اون مال منه مال تو نیستش که بخوای اعتماد کنی بهم بدیش باید دست صاحبش باشه یکبار بهت گفتم روشن نمی کنم بده!!! با شک بهم پسش داد چوب دستیمو گذاشتم تو جیبم و دنبالش رفتم به قسمتی از جنگل ممنوعه رسیدیم دورش همه چراغ روشن بود اسلیترینی ها دور هم جمع شده بودند الکس و ژانیا و دراکو هم اونجا بودن و دایره درست کرده بودند و وسط دایره سه تا گیریفیندوری دو تا هافلپافی و یک ریونکلایی اون وسط ترسیده مونده بودند به یک قسمت نگاه کردم داشتن چند تا چوب دستی و از اونجا خارج می کردن احتمالاً چوب دستی اونا بود به لیلیا نگاه کردم گفتم اینجا چه خبره ؟ یهو هلم داد وسط دایره دور و برمو نگاه کردم یهو لیلیا گفت این برای توئه تو تنها اسلیترینی ای هستی که با گروه های دیگه ارتباط خوبی داره و دوسته ، تو داری اصیل زادگی خودتو خدشه دار می کنی و از همه مهمتر داری از ارزش های گروهت کم می کنی الان اینجا وقتشه یهو همه فریاد زدن ما یا اونا ؟ و آستیناشونو دادن بالا و علامت مرگخوارشونو نشون دادند همه ی اسلیترینی ها اونجا نبودند فقط اونایی که مرگخوار بودن اونجا بودن ولی من فقط به دراکو و الکس و ژانیا نگاه می کردم نگاهمو بینشون رد و بدل می کردم بعدشم به علامت روی دستشون ژانیا بغضش گرفته بود الکس نمی تونست نگام کنه ولی دراکو با چهره ای متاسف بهم زل زده بود برگشتم سمت لیلیا و با پوزخند گفتم الان باید انتخاب کنم ؟
لیلیا گفت اگه اونا رو انتخاب کنی همتون میمیرید ولی اگه ما رو انتخاب کنی اونا زنده می مونن و تو هم با ما میای گفتم چی ؟ کجا ؟ یهو دود های سیاهی از آسمون به زمین فرود اومدن مرگخوار های ولدمورت اونجا بودن دستام می لرزید برگشتم و به بچه ها نگاه کردم اونا فقط چند تا سال اولی بودن که از ترس همدیگر و بغل کرده بودن و گریه می کردن اگه مرگخوار های اصلی نمیومدن شاید می تونستم فرار کنم ولی الان فقط باید انتخاب کنم بلاتریکس رفت سمت لیلیا و گفتم عزیزم بدو یک کاری کن ما رو انتخاب کنه لیلیا در جواب گفت مامان نمی تونم کاری کنم مجبوره ما رو انتخاب کنه گفتم نه دیگه ، واقعا ؟ خنده ی عصبی بهم دست داده بود ادامه دادم برام جا سوال بود که چرا انقدر دیوونه ای ولی دیگه سززنشت نمی کنم وقتی مامانت اینه قطعا از تو چیز خوبی در نمیاد با داد گفت چیه فک کردی مامان خودت خیلی خوب بود ؟ گفتم میدونی که نمیدونم انگار تازه همه چی روشن شده که من هیچ خاطره واقعی ای از مامانم ندارم انگار ذهنم دستکاری شده حتی فک کنم من از اول مامان نداشتم و اینکه فک میکردم چند سال پیش مرده هم اشتباهه از اول پیشم نبوده هرچی که توی ذهنمه جوریه که انگار هیچ وقت اون لحظه ها رو سپری نکردم فقط.... بسه !!! الان مشکل مامانیه که حتی نمیدونم کیه ؟ با لبخند مرموزی گفت صد در صد مشکل اونه ما تو هم لازم داشتیم ولی بهانه ای نداشتیم که بخوایم بیاریمت سمت خودمون از تو قلعه پس باید بزور اینکارو می کردیم چونکه اگه مادرت نبود ما دنبال تو نمیومدیم البته شایدم میآمدیم اونجا رو نگاه کن برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم پدرم اونجا بود بین مرگخوار ها و سرش پایین ولی ذره ای احساس پشیمونی استرس یا هرچیز دیگه تو چهرش پیدا نمی شد اومدم برگردم سمت لیلیا که دیدم یکی دیگه جلوم وایساده
با دیدنش یک قدم عقب رفتم سیاهپوش بود انقدر بهم نزدیک بود که میتونستم حس کنم واقعیه نفسم بند اومده بود و با چشمانی خیره که هر لحظه نزدیک بود اشکام ازشون جاری بشن هی میرفتم عقب تر ولی اون میومد جلوتر بغضم ترکید و گفتم کافیه دیگه ولم کن فریاد میزدم که برو عقب چی از جونم می خوای بسه دیگه بسه سرم و گرفتم بین دستام و نشستم رو زمین اشک می ریختم فقط می گفتم برو با همون صدای ترسناک اولش گفت انقدر ازم بدت نیاد برای خودت بهتره چون بعدش شکه میشی یهو یکی داد زد دیگه کافیه سرمو گرفتم بالا دیدم دراکوئه اومد سمتم و دستمو گرفت و بلندم کرد لیلیا گفت دراکو !! همه چیو خراب نکن !! تو باید اونو به عنوان کسی که دوسش داری فراموش کنی خودتم میدونی که که عشق بین شما دو تا شدنی نیست دراکو گفت خب که چی ؟ چون شدنی نیست باید بزارم اذیت شه ؟ رو به همه گفت اینطوری می خواین بیارینش سمت خودتون ؟ سیاهپوش یهو کلاه شنلشو داد عقب و با صدای دلنشینش گفت کافیه !! برگشتم و نگاش کردم و میتونم بگم زیباترین آدمی بود که تو عمرم دیدم موهاش طلایی بود و چشماش مثل من سبز آبی بود و چهره ای جدی و در عین حال مهربون داشت دراکو چیزی نگفت و با چهره ای عصبی بهش زل زده بود دستمو ول کرد و رفت سرجاش خانمه برگشت سمت منو دستی رو صورتم کشید و اشکام و پاک کرد گفت چرا انقدر از من می ترسی ؟ الان باید خوشحال باشی پدرم اومد کنارش وایساد و دست همو گرفتن ازشون فاصله گرفتم و رفتم سمت لیلیا گفتم تو !! دختره ی دیوونه الان اینجا چه خبره ؟ یکی به من یک جواب درست بده تو یکی نمی تونی جلوی زبونتو بگیرن پس بگو چه خبره لیلیا با خنده گفت اخی دلمو به درد آوردی جای خون توی رگ اطرافیانت دروغ جریان داره
گفتم اونو خودمم فهمیدم یک چیزی بگو که به کارم بیاد ولی اون هنوز با همون لبخند نگام می کرد انگار از درد من لذت می برد رفتم سمت الکس گفتم تو چی ؟ حرفی نداری ؟ ولی چیزی نگفت سرش و انداخت پایین رفتم جلوی ژانیا گفتم تو چی ؟ انقدر گریه نکن و حرف بزن ولی اونم جوابی نداد رفتم جلوی دراکو وایسادم و گفتم تو چه بخوای نخوای باید یک جوابی به من بدی گفت میدونم ولی به وقتش فعلا اونا باید حرف بزنن و به اون خانمه و پدرم اشاره کرد رفتم جلوی اونا گفتم تو کی هستی خیلی رک گفت چطور مامانت ونمی شناسی؟ گفتم چون ..... چی ؟ چی می گی اون که ..... گفت نمیدونی چی شده نه ؟ بهتره اروم باشی نفس عمیقی کشیدم و گفتم خیله خب من ..من ارومم بگو پدر گفت گفتی حس می کنی ذهنت دستکاری شده درسته ؟ کاملا درسته مطمئنم زنی که تو ذهنت بود این نبود من اونا رو تو ذهنت ساختم تا پیگیرش نشی ما هیچ وقت بچه نمی خواستیم منو مادرت جفتمون مرگخوار بودیم و عاشق هم و عقیده داشتیم بچه بینمون جدایی میندازه ولی تو خیلی اتفاقی بودی مادرت نمی تونست دیگه بخاطر تو بمونه پس تصمیم گرفتیم از راه دور در ارتباط باشیم منم نمی خواستم بزرگت کنم و بزارمت پرورشگاه ولی اگه ماگل ها به قدرت هات پی می بردن چیز های خوبی نمی شد پس هرچی خواستی در اختیارت گذاشتم و ازت دور شدم که بهم وابسته نباشی اینم داستان ما بقیه رو از دوستات بپرس ما الان فقط از تو اینو می خوایم که یه خانواده بشیم میدونیم دیر متوجه همه چی شدیم ولی می خوایم بقیشو همه با هم زندگی کنیم ، حقایق یکی یکی تو سرم می خوردن برای همین مادر نداشتم ؟ دوستم نداشتن یه بار اضافی بودم ؟ چشمامو بستم و نفسی کشیدم ازشون فاصله گرفتم و جلوی ژانیا و الکس و دراکو وایسادم لبخندی زدم و گفتم خجالت نکشین بگین شما هم برام نقش بازی می کردین داد زدم د بگین دیگهههه قطره اشکی از جلوی چشام جاری شد و گفتم از همتون متنفرم ولی بیشتر از همه از خودم متنفرم که وجود دارم
اونی که می گفت مادرمه گفت تمومش کن زندگیه تو نمیدونی چی در انتظارته اینم داستان تو بوده ولی بیا امیدوارم باشیم از اینجا به بعد قشنگ پیش بره و به چند تا مرگخوار گنده اشاره کرد و و دستامو گرفتن و یهو تلپورت شدیم توی یک اتاقی منو اونجا ول کردن و رفتن بیرون و در و قفل کردن حتی انرژی ای نبود که برم داد بزنم در و باز کنن اتاق کاغذ دیواری های سبز و سفید داشت و اتاق تم متفاوت و خاصی داشت رفتم لب پنجره ولی پنجره ها رو بسته بودن نشستم رو زمین و به دیوار تکیه دادم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و پاهامو با دستام گرفتم تو فکر این بودم که کجام چرا منو گرفتن اگه قرار بود توی دروغ بزرگ شم چرا متولد شدم حتی تصورشم دیوونم می کرد ولی فقط منتظر پایان بودم یا پایان زندگیم یا پایان این ماجرا....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیلیلییلییییییییی
یوپییتیی ژوقمصمتسدظ. طکطژحژخیپس
خیلی رمانات رو دوست دارم🥲
سریع پارت هارو بزار
عالی
پارت آخر که نبود؟
عالی عالی عالی