
ฺnonsan یه جشنواره سالانه توت فرنگی توی کره جنوبی هستش که در اواسط آوریل برگزار میشه.

۲۵ دسامبر ۱۹۵۲ جنگ کُره و تقسیم شدن به دو نیمه جنوبی و شمالی جونگین توت فرنگی هارا داخل سبد حصیری گذاشت و بلند کرد: بِری؟ کجا رفتی؟ سگ سفید نارنجی از نژاد کینگ چارلز، دمش را تکان داد و به سمت پسرک امد. جونگین روی زمین نشست و سر بری را نوازش کرد: افرین دختر خوب. حالا بیا بریم خونه. و هردو به سمت خانه بزرگی که داشتند به راه افتادند. خانه سقف شیروانی قهوه ای، چهار پنجره بزرگ، حیاط گل کاری شده و دوچرخه ای قدیمی که کنار خانه ایستاده بود، داشت. بری زودتر به داخل خانه رفت. جونگین سبد حصیری را پله خانه گذاشت. صدای زنگوله دوچرخه فضا را پر کرد. جونگین سرش را بلند کرد و پِنی را دید: پنی؟ سلام! دختر از دوچرخه پیاده شد: سلام جونگین. نامه داری!

پنی کیفش را گشت و نامه ای کاهی را به او داد. جونگین تشکر کرد و در را بست. فرستنده: بنگ کریستوفر چان. جونگین از تعجب دهانش باز ماند. دستش را جلوی دهانش گرفت و به مهر و موم نامه خیره شد. روی زمین کنار در نشست و نامه را باز کرد. روی کاغذ نامه، یک گل بزرگ طراحی شده بود: برای روباهک، جونگین. سلام.. ببخشید که نتونستم برات نامه بنویسم.. اینجا واقعا سرم شلوغه. الان هم که دارم نامه مینویسم، تمرکز ندارم.. چون بغلیم خیلی داره خر و پف میکنه..

هر روز با استرس اینکه نکنه دیگه من رو دوست نداشته باشی از خواب بیدار میشم.. به تو و دخترکمون فکر میکنم و روزم رو تموم میکنم. خیلی دوست داشتم کنارت باشم و باهم توت فرنگی هارو بچینیم..دو سال از باهم بودنمون گذشته..اما فکر کنم یه ماه دیگه برمیگردم..امیدوارم تا اون موقع هنوز توت فرنگی برای چیدن باشه.. دوستت دارم و قول بده فراموشم نکنی.. دوستدارت: بنگ کریستوفر.۱۲ دسامبر ۱۹۵۲ _اخه دیوونه چجوری فراموشت کنم.. بری با قیافه علامت سوال به او خیره شد. جونگین اشکانش را پاک کرد: بیا بریم بری.. برای عصرونه میخوام پنکیک درست کنم..

جونگین پنجره را بست. صدای غرش باد پیچیده بود. چند هیزم دیگر داخل شومینه انداخت و روی صندلی راک چوبی نشست. پتو نازکش که دور بدنش را گرفته بود، بیشتر به خودش چسباند. کتاب رمانش را باز کرد و چشمش به صفحه اول کتاب خورد: برای لبخندت هنگام بو کردن صفحاتش. کریستوفر. جونگین چند ثانیه به اسم کریس خیره ماند.. بعد مسیر نگاهش را به اتش شعله ور شومینه تغییر داد و لغزیدن مردمک هایش پیدا نشود.

صبح روز بعد جونگین با اولین پرتو نور از خواب بیدار شد. پتویش را کنار زد و به سمت اسطبل رفت تا به اسب ها سر بزند. در اسطبل را باز کرد. اسب ها خواب بودند. لبخندی زد و به سمت باغ قدم برداشت. هنوزم اولین دیدارش با کریس را فراموش نکرده بود.. جونگین ۲۳ ساله زیر بزرگ و تنومند روی پارچه مربعی قرمز سفید نشسته بود و کتاب میخواند. کتاب را ورق زد که احساس کرد کسی به او نزدیک شده. سرش را بلند کرد و به اطراف خیره شد. پسری تقریبا ۴ سال بزرگتر از خودش، کنار درخت ایستاده و سبدی حصیری را به سمتش گرفته بود: ام.. توت فرنگی دوست داری؟ جونگین روی زانو هایش افتاد. حالا، با اشک هایش همان درخت را آب میداد.

با صدای غرش ابرها سرش را از روی میز چوبی بلند کرد. هوا ابری بود و ساعت ۶. گونه اش را مالید. به کاغذ زیر سرش که نگاه کرد، یادش آمد جواب نامه کریستوفر را مینوشته. نامه را تا کرد و درون پاکت جا داد. اما نامه بیچاره، نمیدانست که وقتی به منطقه جنگی میرسد، گیرنده ای ندارد..
عه دستم خورد ببخشید. حالا که تا اینجا اومدی 🍓 مال تو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گفتم که حمایت نمیشه..
فرصت خودمم