

کاور متنمون:>

{ستارگان بخت ما} گاهی در تاریکی دیده ها، رخساره چهره ات بر روی پرده وجودم لبریز میشود. گاهی جوهر قلم همانند اشکانم میچکد چرا چون واژه ای برای وصف وجودت در کلمات ذهن پیدا نمیشود. گاهی خیالت هر شب در تک تک مویرگ هایم چونان خون سرخ جریان میابد. گاهی قاصدک خبر از حال دلت را در گوشم طنین میاندازد. گاهی چیست؟! اینها همیشگیاست.

ای عزیز ترینم، ای کسی که تک تک سلول هایم به وجودت پیوند خورده است، و ای کسی که دستان مملو از گرم تو به دستان آکنده به درد من پینه بسته است؛ گمان میکنی وجودم سرشار از حس دلتنگی نیست؟ آیا گمان میکنی که من شب ها بدون رویا و خیالت سر بر بالین دنیا میگذارم؟ من گویم که گاهی، بعضی گمان ها گناه است.

چه هنگامی که از افق، چهره ات بر روی خاطرم حک شده و بخاطر سپرده شده است. چه هنگام هایی که در دل تاریکی نژند از ماه شب چهارده و سپید که در آغوش آسمان جای گرفته بود از وصف زیبایی نگارم گفته ام. نگار من زیبا و بی همتاست، زیباییش در وصف قلم نیست که بر روی کاغذ نوشته شود، چشم های او قابل بازگو نیست که به عنوان متنی گفته شود، نمیشود گفت به او تا استخوان مبتلا نشدن.

من در آن مهتابی تابناک دیده ام و قلبش را لبریز از عـ.شق... عشـ.ق و عطوفت که مدام در قلب این دختر، پژواک میاندازد. تو زیبا نبودی نگارم، چشم هایم تو را زیبا دید. تو را غیر قابل وصف ترین قاب در گیتی دید. دور اما نزدیک، آنقدر نزدیک که لمس دستانت که آکنده به مهر است را با تک تک سلول هایم استشمام میکنم. آنقدر از زیباییت با قلم خویش به روی کاغذ حک کرده ام که نه دستان پینه زده ای برایم مانده و نه قلمی که واژگان را در وصف تو لبریز کند.

چه هنگامی که نوشتم برایت، از بن جانم نوشتم اما تو نخوانده ای، ندیده ای که این دخترک با قلب نازکش برای وجودت بر روی جهان، تو را ستایش کرده است. صورتکی که با اشکانی آبی مزین شده را با چشمانت احساس نکرده ای. چه بنویسم تا عمق دلتنگی مرا به چشمان قهوه ای رنگت بببینه ای؟! و یا قلبی که از دوری تو سرشار از غم و اندوه شده است؟

ستارگان بخت ما، سیاه هستند نگارم، سیاه. در داستان ها میسرایند: هر کس ستاره ای نورانی دارد که مالک آن خود اوست. آن ستاره که در آسمان شب طنین میاندازد از آن اوست؛ اما ستاره من از دیده ها پنهان است، دور است، تاریک و غمگین است، شاید من ستاره ای در رویای خویش نداشته ام.

شاید تو درون من وجود نخواهی داشت، شاید همه آنچه که بر پرده دیده ام نشسته خواب و خیال و یا رویایی از جانب توست. شاید تو اصلا وجود نداشته ای. و این عشـ.ق دروغین است، عشقی که مملو از درد باشد نامش عشـ.ق نیست. آن حس، حس پوچی است. حس نا امیدی... و آن حس برای قلب این دخترک چونان آشناست، همانند لالایی که او را به روی بستری از غم فرو میآورد.

دور بمان، ای نزدیک ترین به قلب من:)) دور بمان، دور بمان، دور بمان... به قلمِ: _پریآ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چه زیبا ....✨💫🫶🏻
ولی خیلی غم انگیز تموم شد:)
عالی بود ادمین💞
پست اخرم حمایت نشده ممنون میشم بهش سر بزنید🤏
خیلی عالی بود:)