
قسمت سی و یکم فصل سوم...
به آرامی دستگیره را گرفت و چرخاند. در با صدای تق ریزی باز شد.در را به آرامی هل داد و داخل شد. به همان گونه در را پشت سرش بست. قبل از آنکه هر اقدامی بکند نگاهی به اطرافش کرد. اتاق در سکوت و تاریکی وهم آوری غرق شده بود. برایش عجیب بود که چگونه درون اتاق هیچ گونه دوربینی نصب نشده است. مستقیم به سمت تابلو رفت و آن را با احتیاط برداشت و بر روی زمین تکیه داد. حالا گاوصندوق برای او نمایان شده بود. دستش را به سمت دکمه برد، اما از حرکت ایستاد. رمز را نمی توانست به یاد بیاورد. باورش نمی شد که واقعا آن را فراموش کرده بود. به مغزش فشار آورد تا رمز را به یاد بیاورد؛ اما تلاشش بی نتیجه بود. مضطرب همراه با فکر کردن شروع به قدم زدن در اتاق کرد. رمز بالاخره مانند جرقه ای در ذهنش پدیدار شد.
فوری دوباره به سمت گاوصندوق بازگشت و شروع به زدن رمز کرد. هفت، صفر، سی و دو، نود و یک. اما با خطا زدن رمز بر روی صفحه دیجیتالی گاو صندوق، زیرلب ناسزایی داد. نمی دانست چرا رمز غلط است. این دقیقا باید رمز درست می بود، نه اینکه خطا دهد. می دانست که بیشتر از سه بار نمی تواند رمز را وارد کند. دوباره درحالی که اعداد را زیر لب با خود تکرار می کرد، رمز را با کمی تغییرات در مکان اعداد وارد کرد. _هفت، صفر، بیست و سه، نود و یک. دوباره با خطا بر روی صفحه دیجیتالی مواجه شد. کلافه از اشتباه وارد کردن رمز آهی سر داد. دستش را مشت کرد و همراه با ضربه های ملایمی که به سر خود می زد، زیر لب یک جمله را تکرار می کرد و تلاش می کرد رمز صحیح را به یاد بیاورد. _یالا فکر کن، فکر کن!، فکر کن!.
بالاخره جواب صحیح مانند جرقه ای در ذهنش نمایان شد. با ذوق زیر لب با خود گفت:_خودشه! چرا زودتر به یادم نیافتاد!؟. دوباره جواب جدیدی که به ذهنش خطور کرده بود با فشار دادن دکمه ها وارد کرد. صفر هفت، سی و دو، نود و یک. با شنیدن صدای بوقی و تیک باز شدن در گاوصندوق چشمانش از موفقیت برق زد. به آرامی در را باز کرد و با چراغ تلفنش درون آن نور انداخت. درون آن پر بود از تراول های پول و جعبه جواهر و یک سری مدارک و چند پرونده. به آرامی اولین پرونده ای که به چشمش خورد برداشت و پس از باز کردن، شروع به چک آن کرد. محتوای آن تنها مربوط به یک سری اراضی کشاورزی و ملک بود. پرونده را بست و سر جای خود قرار داد. پرونده سفید دیگری که زیر آن بود را برداشت.
بر روی پرونده یک نماد مهرکوب شده بود. دقت که کرد، به آن پی برد همان پرونده ایست که آن شب در دست جک بود. به آرامی ان را باز کرد و با اسنادی مربوط به موئسسه خیریه او برخورد. با کنجکاوی شروع به چک برگه ها کرد. با تلفن چند عکس از صفحات برگه ها گرفت. این برگه ها اکنون اطلاعاتی به او داده بودند که تا قبل از امشب از آن ها اطلاعی نداشت. این مدارک متعلق به دستور هایی برای آن یتیم خانه ای بود که بچگی در آنجا بود. از درک این سند ها مغزش به درد آمده بود. هنگامی که خواست پرونده را ببندد دستش به پرونده خورد و برگه ای نزدیک بود بیافتد که آن را گرفت. برگه یک نقشه ساختمان بزرگ بود. متن بالای نقشه را که خواند پی برد که نقشه مربوط به یک هتل است.
هنگامی که خواست برگه را به جایی که بود برگرداند با نقشه یتیم خانه مواجه شد که مهر قرمز رنگی بر روی آن با عنوان تخریب زده شده بود. با دیدن متن احساس کرد برای لحضه ای دنیا دور سرش درحال چرخیدن است. نمی دانست منظور از این عنوان چیست!. با عجله و گیجی شروع به زیر و روی کردن پرونده برای یافتن پاسخش کرد. دوباره به صفحه اول برگشت و متن برگه حکم نامه را خواند. اکنون به حقیقت مدارک موجود در این پرونده پی برده بود. به حقیقتی که سال ها از دیدش پنهان مانده بود. جک و جفری قصد داشتند تا آن یتیم نامه را تخریب کنند تا هتل بزرگ و خصمانه خودشان را بسازند. بدون انکه ذره ای به فکر آن کودکان بی نوا و آواره در آنجا باشند. اگر جلوی این را نمی گرفت چندین کودک و نوجوان بی سرپرست آواره کوچه و خیابان ها می شدند.
همان گونه که در ذهنش طوفانی درحال خروشیدن بود که ذهنش را از انجام هر کاری مختل کرده بود؛ فلز سردی بر روی کمر خود احساس کرد و پس از آن صدایی آکنده از خشم و سرد مردی را در پشت سر خود شنید که به او دستور داد. _دستات رو ببر بالا و از دستوراتم پیروی کن اگر می خوای که سالم از اینجا بیرون بری. با لمس فلز سرد حواسش دوباره جمع شد. نمی دانست چگونه بدون آنکه متوجه شده باشد، این مرد وارد شده است. در همان حال که برگه و پرونده در دست گرفته بود کمی مکث کرد. مرد دوباره با خشم به او دستور داد. _کاری که گفتم رو انجام بده. کمی آب دهانش را قورت داد و دستانش را بالا برد. به نظر می رسید مرد اوضاع را تحت کنترل دارد. دوباره با دستور دیگری از طرف مرد مواجه شد. _خوبه! حالا از گاو صندوق فاصله بگیر و آروم بچرخ.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دختر جوجه ای،،؟! بررسی
ناظرای عزیزز پستم 5 روزه تو صفهه🤦🏻♀😭💔
میشه لطفا منتشرش کنین؟!{هر ناظری منتشرش کرد بهم بگه ¹⁰⁰⁰ امتیاز بهش میدم}🤡💗👍🏻
پین؟!
خیلی خوب بود ولی کاش تندتر بنویسی هر بار قسمت جدید میذاری من یه بار میرم قسمت قبلی رو مسخومم ببینم آخرش چی شده بود
ناظرها دیر منتشر میکنن
عالی بود🌷
برادر چه داستان طولانی مینویسه
😄👍🏻
تازه تو ورد فقط ۸۰ صفحه شده