
امیدوارم خوشتون بیاد🌺

مقدمه: دست به دست یکدیگر در جنگل انبوه و اسرارآمیز قدم میزنیم. دستان لطیفش گرم و صمیمی هستند، درست مانند آن نگاه زیبا در چشمان نافذ سبزرنگش. این پری بسیار فریبا و مجذوب کننده است. چهره ای شاداب و سرزنده دارد، درست برخلاف زمانی که در تار عنکبوت عظیم گیر افتاده بود و رنگ به رخسار نداشت. من با رها کردن او از آن تله ی مرگبار این رنگ را به چهره اش بازگرداندم. او اصرار میکرد که دوست دارد لطفم را جبران کند و اکنون میخواهد مرا با خود به سرزمینی که راهی اش بود ببرد. سرزمینی که از بهشت کم ندارد. مسیری هفت روزه تا بهشت، دست در دست این پری زیبا. دیگر چه چیزی بیشتر از این میتوانم از خدا بخواهم؟

روز اول: دستم را محکم چسبیده است، گویا به زندگی اش مربوط است. -چرا دستم را اینقدر محکم گرفته ای؟ -میترسم گم بشوی. اگر دستم را رها کنی، دیگر نمیتوانی مرا پیدا کنی دست او را به نشانه ی محبت میفشارم. -پس تا انتهای مسیر دستت را رها نمیکنم. همانطور که در میان انبوه درختان به راهمان ادامه میدادیم ناگهان زیر پایم خالی میشود و به درون چاله ای عمیق پرتاب میشوم. پری همچنان دستم را رها نمیکند و همراهم به چاله سقوط میکند. خود را به زیر من می اندازد تا با زمین برخورد نکنم. فورا بلند میشوم و او را با خود بالا میکشم. با نگرانی میپرسم: "حالت خوب است؟" همانطور که از درد به خود میپیچد میگوید: "من خوبم. نگران نباش." به جلوی رویمان نگاه میکنم. راهرویی طولانی از سنگ و خاک است. میپرسم: "آنجا چیست؟" با نگاهی هراسان در چشمانش میگوید: "عنکبوت اینجا زندگی میکند. باید تا متوجه حضورمان نشده است از اینجا خارج شویم."

-اما چگونه؟ -روی کولم بنشین. تا آن بالا پرواز میکنیم. پری خیلی نحیف و ریز اندام است. میدانم نمی تواند وزن مرا تحمل کند اما با این حال روی کولش مینشینم. درست حدس میزدم. تحمل وزن مرا ندارد و به زور یک متر از زمین فاصله میگیرد. ناگهان صدایی از اعماق تاریکی به گوش میرسد. صدایی بلند و خوفناک. بال های پری از شدت ترس از حرکت بازمی ایستند و هر دو به زمین می افتیم. با این حال دستم را همچنان رها نکرده است. به اعماق تاریکی چشم میدوزم. حالا او را میبینم. عنکبوتی غول پیکر و ترسناک با نگاهی گرسنه در چشمان قرمزرنگش. پری فریاد میزند: "باید فورا از اینجا خارج شویم!" مجددا روی کولش مینشینم اما وزن من سرعت حرکتش را به شدت پایین می آورد. عنکبوت هر لحظه به ما نزدیک تر میشود. اما همچنان او را رها نمیکنم. پری میگوید: "فایده ندارد. باید از دیوار بالا برویم." در حالی که بال هایش دست از حرکت برمیدارند، ناخن هایش را در دیوار فرو میکند. من هم از روی کمرش کنار میروم و به دیوار چنگ میزنم. اما همچنان دست یکدیگر را رها نمیکنیم. دست در دست، با سختی از دیوار بالا میرویم و...

پری همانطور که نفس نفس زنان روی زمین نشسته ایم، میگوید: "موفق شدیم!" خوشحال به نظر می آید. با اینکه عنکبوت دست چپش را ق.ط.ع کرده است.

روز هفتم: دیگر به زیبایی روز اول نیست. بدنش پوشیده از ز.خ.م و کبودی است. یک دستش را از دست داده است. رنگش پریده است. اما همچنان آن لبخند دوستانه را بر چهره دارد. همچنان دستم را رها نمیکند. شدیدا احساس عذاب وجدان دارم. بار ها میتوانستم با رها کردنش او را نجات دهم اما.. اما نه من او را رها کردم و نه او من را. دیگر قضیه تنها یک جبران لطف ساده نیست. من بدجور به او وابسته شده ام و او هم خیلی به من وابسته است. هر دو میدانیم باید رهایش کنم اما نمیتوانم. نه حالا که بعد از آن همه سختی به پایان سفر رسیده ایم. اینجاست. برکه ای از آب مقدس. حالا تنها کاری که باید انجام دهیم این است که در راستای برکه، مستقیم به سمت بالا پرواز کنیم تا به آن سرزمین برسیم.

پری با همان لبخند همیشگی اش که اکنون کمی با خستگی همراه است میگوید: "روی کولم بنشین. بیا با هم به بهشت برویم و تا ابد خوشبخت باشیم." -اما دفعه ی قبلی به زور میتوانستی با وجود وزن من پرواز کنی. -این دفعه تمام تلاشم را میکنم. قول میدهم. با عذاب وجدان عمیقی که در دلم خانه کرده است، روی کولش مینشینم. پری از تمام نیرویش استفاده میکند تا با وجود من به سمت بالا پرواز کند. پس از گذشت خدا میداند چند ساعت بالاخره به ابر ها نزدیک میشویم اما هنوز راهی طولانی تا آن سرزمین داریم. هر ثانیه که میگذرد عذاب وجدانم شدت بیشتری پیدا میکند و با هر ناله ای که او سر میدهد دلم آتش میگیرد. پری میگوید: "خیلی راه باقی مانده است." درد درون صدایش قلبم را میشکند. من با او چه کار کردم؟! دیگر نه من میتوانم این عذاب روحی را تحمل کنم و نه او دیگر طاقت این رنج فیزیکی را دارد. باید رهایش کنم. -کافی است. خیلی داری عذاب میکشی. رهایم کن. بدون من برو. پری همانطور که به پرواز طاقت فرسایش ادامه میدهد میگوید: "منظورت چیست؟ شوخی میکنی دیگر، نه؟ مرا حالا که به اواخر سفر رسیده ایم رها نمیکنی، مگر نه؟"

-درست میگویی. اشتباه است که تو را الآن رها کنم. باید خیلی زود تر از اینها رهایت میکردم. پری از حرکت بازمی ایستد اما همچنان برای اینکه ما را در آسمان نگه دارد تقلا میکند. -چه میگویی؟! نمیتوانی رهایم کنی! صدایش به صورت جیغ دلخراشی از حنجره اش خارج میشود. قلبم هزار تکه میشود. -من به تو خیلی آسیب زدم. باعث آزار و اذیتت شدم. من به آسمان تعلق ندارم. تو برو. رهایم کن. به او میگویم که رهایم کند اما این من هستم که او را محکم چسبیده ام. نمیتوانم رهایش کنم. اما مجبورم. خودخواهی دیگر بس است. پری فریاد میزند: "بدون تو هیچ جا نمیروم!" -باید بروی! من تو را نابود کردم! من لیاقت تو را ندارم. با من آن بهشت برایت جهنم خواهد شد. هنوز نمیتوانم خودم را مجبور به رها کردنش کنم. پری زیر گریه میزند. با هر اشکی که از چشمانش سرازیر میشود، آسمان گرفته تر میشود. میگویم: "واقعا متاسفم." پری جیغ دیگری میکشد اما این بار رعد و برق با صدایش همراهی میکند.

بالاخره موفق میشوم خود را مجبور کنم که رهایش کنم. به سمت برکه سقوط میکنم، در حالی که اشک های پری به قطرات باران تبدیل میشوند و فریاد هایش به رعد. و... ناگهان همه جا سیاه میشود. ثانیه ای بعد چشم در اتاق خوابم باز میکنم. همه اش یک خواب بود. یک رویای مسخره. اما همچنان صدای شیون هایش در گوشم میپیچد. و یک صدای دیگر... یک زمزمه... زمزمه ای که میگوید: "انتقام خواهم گرفت."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی، داستانت عالی عالی بود!! 💫💫
خیلی زیبا بود وایبش خیلی گاد بود تا همیشه تلاش کن قلمت عالیه
خیلی قشنگ بود بنویسش کتابش کن❤⚘
ممنوووون🙏❤
چشمات قشنگ میبینه💖
فرصت؟
عالی بود😢
ممنووون❤
نگاه تو زیباست💗
ب ک م ی د م
آره👍