
.............................................................................

((دوستانه گرامی.. تمامی مکان ها و نام ها در این داستان ساختگی بوده اما ماهیت داستان و حتی انتهای داستان نیز واقیعیت دارد و پرو بال دادن به داستان نیز بر عهده خودم بوده=نویسنده

مدت ها بود بیرون نرفته بودم.... لباس پوشیدم و طبق روال همیشه آرایشه دخترانه کردمو رفتم پلو آیینه و سر تا پامو یه نگاه انداختم اووووووووووو اخه کدوم دختری میتونه به قشنگی من بشه. الان برم تویه خیابون مخ همه رو میزنم😁😁😁 کفش هامو پوشیدمو و سوویچ ماشینمو که برایه پوشیدنه کفش گذاشته بودم کنار جا کفشی برداشتم و رفتم داخل پارکینگ .. با صدایی که امد متوجه شدم ماشین واشده سوار شدمو با ریموت کرکره برقی رو زدم بالا که برم بیرون......ااا وارد شهر شدم خیلی شلوغ بود. هر طوری بود خودمو رسوندم به پاساژی که میخواستم... همینطور به زور یه جا پارکه درست و حسابی پیدا کردم😁😁😁 وارد شدم مثل خانوم هایه متشخص رفتمو به لباسا نگاه کردمو چنتاییشو پرو کردم و اخر سر بالاخره دو سه تاییشو انتخاب کردم و رفتم که برم حساب کنم رفتم پیشه صاحب مغازه... صاحب اونجا یه پسره خیلی خوشتیپ و خوش استایل بود که داخل نگاه اول یه دل که هیچ بلکه صد دل عاشقش شدم از نگاهام بهش همه چیز مشخص بود. اونم کمکی بهم پا داد تا اخر سر هر طور بود این نگاهه دو طرفه شدو من شمارمو بهش دادمو اونم شمارمو گرفت خلاصه با یه تخفیفه هنگفت لباس هارو خریدمو رفتم.. تویه راه چشمم افتاد به یه بستنی فروشی که همیشه منو بابایه خدا بیامرزم میرفتیم اونجا بستنی میخوردیم هر وقت از اونجا رد میشم یاده بابام میوفتم و یه دل سیرررر گریه میکنم..

خلاصه مدت ها گذشت تا اینکه منو عشقم که اسمش کیوان بود رابطمون به جایی رسید که خواستم به مامانم معرفیش کنم یه روز که داشتم صبحانه میخوردم گوشی مامانم زنگ خورد.. گوشیش رویه میز گذاشته بود و من صفحه گوشیو دیدم.. یه مخاطب بود به اسم عشق کهکشانی...خیلی برام عجیب بود دست کردم که گوشیو بردارم که یهو مامانم دس پاچه گوشیو برداشت و گفت خودم جواب میدم و سریع رفت داخل اتاق و درو بست .... بعد از چن دقیقه صدایه خنده ممانم تا هفت آسمون میرفت صبحانم که تموم شد میزو جمع کردمو رفتم داخل اتاقم ... شماره کیوانو گرفتم .. دلم خیلی براش تنگ شده بود.. زنگ زدم ولی گوشیش اشغال بود بعد از یه ربع ساعت که تویه اینستا ور رفتم گوشیم زنگ خورد.. دیدم کیوانه.. سریع جوابشو دادم.. گفتم زنگ زدم جواب ندادی.. گفت اره مامانم حالش خوب نبود و آبجیم برده بود بیمارستان و داشتم با خواهرم حرف میزدم که ببینم حاله مامانم چطوره...من:اخییییی الان حالش بهتره؟خدا شفاش بده بنده خدا مادرش مرض قند داره و همش باید بره بیمارستان مدت ها گذشت...... روز ولنتاین که شد کیوان منو به کافه دوستش دعوت کرد.... یه کافه شیک بود که پاتوق باکلاس ها میبود.اا برایه کیوان یه لته و برا من که کیکه خیس دوس داشتم کیک خیس آوردن......کیوان پاکت کادویی که زیر پاش بود رو بالا اورد و داد به من داخل یه نگاه متوجه شدم کادو روزه ولنتاینه... از ذوق داشتم میمیردم... بازش کردم دیدم یه پک لوازم ارایشیهههههههه خیلی کیوت و خوشگل بودن..... حالا نوبت من بود که کادومو بهش بدم...من کادو براش عطر خریده بودمو بهش دادم و اونم از عطره زد و خوشش امد.. از رضایتش خوشحال شدم ...گوشیش زنگ خورد نوشته بود مامی خودم... ولی کیوان رد تماس داد.. گفتم چرا رد تماس میدی.. گفت مامانمه لابد میخواد باز روم غر بزنه کجا رفتی حوصله ندارم سه ساعت سیم جیمم کنه...خودت که مامانا رو میشناسی.. اللخصوص مامان منووووو😂😂😂😂اا

دو سال بعددددددددددد مامانم اول صبحی پر انرژی بلند شده بود و کل خونه رو تمیز میکرد و یه بویه غذایه خوب و خوشمزه مثل قرمه سبزی هم میومد اولین باری بود که خونه این حجم از تمیزی رو به خودش میدید.......به مامانم گفتم خبریه؟امروز که من باید برم خونه مامانبزرگم میخوای واسه خودت جشن بگیری مامان؟😂😂😂اا گفت::بدو ببینم بچه.. امروز چن تا مهمون دارم... دوستامن میخوان بیان اینجا.. دعوتشون کردم... گفتم خیلیم خوبه .. یکم حالو هوات عوض بشه عالیه ساعت دوازده ظهر شد و من از اونجایی که وسایل سفرمو که برایه رفتن به خونه مادربزرگم آماده کرده بودم رو سریع گذاشتم پایین و با مامانم خداحافظی کردم و با اسنپ رفتم فرود گاه دمه فرودگاه که رسیدم کیوانو دیدم منتظرمه که برسم و ازم برا یه مدت طولانی که میخوام برم پیشه مامانبزرگم اینا خداحافظی کنه سریع پوله اسنپو حساب کردمو و دوییدم پیشش.. بغلش کردمو بوسشیدمش... میدونستم تا یه هفت الا هشت ماهه دیگه نمیبینمش.. دستشو انداخت دوره قدم .... گرم ترین بغلی بود که تا حالا بهم داده بود... به خودش فشارم دادو زیر گردنم یه نفس عمیق کشید.... از هم که جدا شدیم کیوان چمدون هامو برام آورد.....تا دمه در فردوگاه کیوان پیشم بود ولی یهو گوشیش زنگ خورد کیوان گفت صبر کن الان میام و یکم ازم دور شد ..... وقتی برگشت گفت شریکم زنگ زده داخلع مغازه یه اتفاقی افتاده و سریع باید برم ببخشید که نمیتونم بیشتر از این بمونم واقعا شرمندتم.... وقتی رسیدی بهم حتما زنگ بزن منم که درکش میکردم و بودنش رو بیشتر از این لازم نمیدونستم و نمیخواستم به زحمت بیوفته گقتم که بره و ازش خداحافظی کردم وقتی که خواستن که چمدون هارو بزارم رویه ریل.. با خودم گفتم یه چک کنم ببینم همه چیز اکیه یا نه... اییییییییی داده بی داد پاسپورتمو نیاوردمممممم..... سریع سواره تاکسی شدم... رسیدم دم دره خونه و.... کلید انداختمو وارد شدم.... دهنم وا مونده بود.... ببین کی اینجاست... امکان نداشت... تویه بغل مامانم بود.... درست میدیم ... خوده خوده کیوان بود زبونم لال شده بود و مامانمو کیوان همینطور نگام میکردن... اروم گفتم ک.ک.کیواننننن تو اینجا چیکار میکنی؟ مامانم سریع از بغل کیوان در امدو گفت شما همو میشناسید؟ کیوان با یه استرس نگام کردو گفت توضیح میدم برات......اا منکه خودم همه چیو با چشمایه خودم دیده بود با خودم گفت دیگه واقعا جایه موندن نیست.....سریع پاسپورتمو که رویه مبل بود برداشتم و زدم بیرون و درو محکم پشته سرم بستم.....اا تویه راه فقط گریه میکردم.... دوس نداشتم باور کنم.. اخه مامان من؟؟؟؟؟؟؟؟/ کیوااانننن؟؟؟؟؟؟؟؟/ امکان ندارهههههه😭😭😭خیلی بهم بد گذشت وقتی رسیدم خونه مادر بزرگم اونجا تا یه مدتی موندم... اون یه مدتی بیشتر از یک سال طول کشید.... وقتی کامل بعد از یک سال خودمو پیدا کردم... تصمیم گرفتم برگردم خونه وقتی برگشتم یه ضربه قوی تر از قبل بهم خورد... مادرم با کیوان ازدواج کرده بود... کیوان پسری که یه روز ماله من بود عشق من بود....اا مادرم از کیوان بچه داشت... و اون بچه الان در حال حاضر 3 سالشه......اا کیوان بار ها به من قصد تعرض داشت و من هر بار به مادرم میگفتم تنها یه حرف نصیب من میشد و اون هم این بود که تو به عشق ما حسودی میکنی واین بود داستانه واقعی زندگی تلخ من
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)