
میخوام با توجه به تجربیات خودم در نوشتن رمان )یا داستان( بگم چجوری متوجه میشین که دارین پیشرفت میکنین یا نه.

تعداد کلماتی که روزانه مینویسید به مرور بیشتر میشود. مثلا روزهای اول ۵۰۰ کلمه می نوشتید یا همان روزی ۲ صفحه. سپس بعد از یک هفته ۱۰۰۰ کلمه یعنی روزی ۴ صفحه . بعد روزی ۱۵۰۰ کلمه یا ۶ صفحه و همینجوری هر هفته تعداد کلماتی که مینویسید بیشتر میشود. بالاترین حد معمولا روزی ۳۰۰۰ کلمه هست یا همان روزی ۱۲ صفحه. برای من بالاترین حدم ۲۲۰۰ کلمه در یک روز بود ولی میانگین نوشتنم روزی ۱۰۰۰ کلمه است. این هم نمودار من در طول ۱۳روز
استمرار بیشتر در نوشتن. یعنی تعداد روزهایی که پشت سر هم مینویسید بیشتر میشود و کم کم به صورت یک عادت در می آید. مثلا من اوایل یک روز در هفته مینوشتم )گاهی یک ماه بین دو قسمت فاصله می افتاد.) سپس دو روز پشت سر هم بیشترین حدم ۵ روز پشت سر هم بود. اگر شما حداقل ۳ روز در هفته می نویسید خیلی خوب است و اگر هر روز می نویسید، باید بخاطر عزم تان به شما تبریک گفت!

وقتی تعداد کلمات یا صفحات را بر تعداد روزها تقسیم می کنید، از میانگین بیشتر میشود. مثلا من حساب کرده بودم که اگر روزی ۵۰۰ کلمه بنویسم، بعد از ۱۰ روز ۵۰۰۰ کلمه یا همان ۲۰ صفحه خواهم داشت. اما وقتی تعداد کلمات را جمع کردم، دیدم حدود ۸۰۰۰ کلمه نوشتم یعنی ۳۰۰۰ کلمه بیشتر ( ۱۲ صفحه بیشتر). یعنی ۳۲ صفحه نوشتم. و این یعنی سرعت نوشتن دارد بالا میرود.
قلم تان سنگین تر میشود. وقتی به صفحا تِ او لِ کتابتان یا رمان قبلی تان برمیگردید و آن را مطالعه میکنید، کلی ایراد پیدا میکنید یا با خود میگویید که چقدر غیر منطقی یا بچگانه نوشته اید. یا اینکه متوجه میشوید با گذشت زمان شخصیت ها چقدر بهتر شده اند. یا اینکه در صفحات اول نمیتوانید شخصیت ها و مکان ها را خوب تصور کنید و با خود میگویید فلان چیز را کم دارد یا اضافی است. در حالی که در نوشته های جدیدتان این اشتباهات را نمیبینید. پس سعی میکنید آنها را ویرایش کنید یا با همان روشی که در جدیدترین نوشته هایتان به کار بردید ادامه میدهید.) البته ممکن است افراد دیگر هم این تفاوت ها را در نوشته هایتان تشخیص دهند).

ایده های بیشتر و بهتری به ذهنتان میرسد که با استفاده از آن میتوانید طرحِ کلی داستانتان را باز کنید و تکه ها را به هم متصل کنید. نکته مهم این است که هر چه بیشتر بنویسید، ایده های بیشتر و جالب تری به ذهنتان میرسد که حتی خودتان شگفت زده میشوید که چه ایده یا شخصیت جالبی ساختم. یا چقدر این ایده ها به دردم خورد و چقدر با طر حِ داستان هماهنگ بود.
قبل از هر موضوعی، درباره ی داستانتان که بر اساس واقعیت است تحقیق میکنید و اطلاعات داستان را با آن هماهنگ میکنید. مثال: من یک داستان درباره ی خانواده ی کشاورزی در اسپانیا نوشته بودم که در نزدیکی دریاچه ای زندگی میکردند و مر دِ خانواده به جنگ میرود. پس من ابتدا دنبال این گشتم که اسپانیا در قرن ۱۹ آیا درگیر جنگ بوده و متوجه شدم که بله یک جنگ داخلی در آن زمان وجود داشت. سپس دنبال این گشتم که دریاچه های اسپانیا کجاست و مردم آن ناحیه بیشتر از چه راهی کسب درآمد میکردند؟ آیا آنها در جنگ درگیر بودند یا در نقطه ای امن بودند؟ آنها عضو کدام حزب سیاسی بودند و جهتگیری مردم و سربازان نسبت به آن اتفاقات چه بود؟ چند روز طول کشید تا جنگ تمام شود؟ آیا کسی اسیر شد؟ ماشین ها و سلاح ها چه شکلی بودند؟

داستان دیگری در ژانر فانتری در زمان قرون وسطی بود و من میخواستم بدانم که اگر یک شمشیر فولادی باکیفیت فروخته شود چند سکه میشود؟ طلا یا نقره؟ قیمت یک برده ی پرقدرت چقدر است؟ اگر شخصیت اصلی شمشیرش را بفروشد آیا قادر خواهد بود یک برده را بخرد؟ آیا پایتخت در آن زمان سیستم فاضلاب پیشرفته داشته؟ سنگفر شِ قصرها از جنس چه سنگی بود؟ آیا فواره در آن زمان وجود داشت؟ درآمد یک تاجر در آن زمان چقدر بود؟ قایق ها ظرفیت چند نفر را داشتند؟ چه نوع خندقی مرسوم بوده؟ جنس لباس اشراف بیشتر از چه پارچه ای بود؟ آیا گلدوزی با طلا یا نقره در آن زمان وجود داشت؟ اگر شخصیت ها بخواهند با اسب سفر کنند چند روز طول میکشد تا فلان مسافت را طی کنند؟ اگر شاهزاده ای فلان جرم را انجام میداد چه تنبیه ای برای او وجود داشت؟
داستانی دیگر درباره ی یک گیشا و یک سامورایی بود که عاشق هم میشوند. لباس و مدل موی آن ها چطور بود؟ آنها چطور رفتار میکردند و آداب و رسومِ آنها چه بود؟ گیشا با چه وسایلی آرایش میکرد؟ اگر سامورایی خائن باشد آیا تنزل رتبه پیدا میکند؟ خودکشی شرافتمندانه ی سامورایی ها به چه دلیل و چگونه انجام میشود؟ آیا گیشا میتواند با کسی ازدواج کند؟ چه غذاهایی در آن زمان مرسوم بود؟

دریافت بازخورد و بازدید. وقتی داستانتان را منتشر میکنید هر چه بازدید بیشتری دریافت کنید و خواننده هایتان بیشتر شود به این معنی است که داستانِ شما به اندازه ی کافی جذاب هست تا خواننده آن را دنبال کند و ادامه دهد. و بهتر از آن وقتی است که بازخورد مثبت (نظرات) دریافت میکنید. خواننده ها از داستان تعریف میکنند و شخصیت ها یا حادثه های محبوبشان را ذکر میکنند. در این لحظه هم سلیقه ی مخاطب را متوجه میشوید هم میفهمید که سبک نوشتنتان و طر حِ داستان مناسب است و در ذه نِ خواننده اثر کرده است.
اما بهتر از بازخورد های مثبت، بازخورد های منفی )انتقادات و پیشنهادات( است. زیرا که اشتباهات شما را نشان میدهد و با اصلاح اشتباهات داستا نِ بهتری خواهید داشت. زمانی که توانستید تمام بازخورد های منفی را از صمیم قلب پذیرا باشید و کسی را بخاطر نظرش سرزنش یا توهین نکنید )تشکر کنید( یعنی یک نویسنده ی در حال پیشرفت هستید چند مثال از رمان های خودم: خواننده میگفت که تعداد صفحا تِ یک فصل کم است. یعنی من باید فصل ها را کمی طولانی تر میکردم. خوب به یاد دارم که هر فصل ۵ صفحه بود پس بیشترش کردم. خواننده میگفت فلان شخصیت خیلی مبهم است و من سعی کردم توصیف ام از آن شخصیت را بهتر کنم.

خواننده میگفت چرا شخصیت اصلی خیلی ساکت است. و من دیالوگ های ان شخصیت را بیشتر کردم و سعی کردم کمی بیشتر به افکار و احساسات او بپردازم. خواننده ها شخصیت فرعی را بیشتر از شخصیت اصلی دوست داشتند. درحالی که این به طور کلی با هدف من و طرح داستان مخالف بود. گرچه در ظاهر یک بازخورد مثبت بود ولی برای من یک باخورد منفی بود. یعنی به طور زیر پوستی خواننده گفته که شخصیت اصلی ات آنقدر جذاب نبود که من راجع به سرنوشتش در داستان فکر کنم. پس از ۱۳ بار ویرایشِ یک فصل باز هم خواننده میگفت که داستان نیاز به ویرایش دارد. این یعنی من آن فصل را به خوبی شروع نکرده بودم یا آن را از دید مخاطب بررسی نکردم تا اشتباهات را پیدا و اصلاح کنم. خواننده میگفت تعداد شخصیت ها زیاد و او گیج شده است. پس من فصل ها را کمی طولانی تر کردم تا بین آشنایی با شخصیت های جدید وقفه بیافتد.
یا مثال هایی از سایر نویسنده ها و اینها بازخوردهای منفیِ من است راجع به آن نویسنده ها همراه دلیل ) تا جایی که ممکن است از خواننده های در دسترس بپرسید که چرا نظراشان آن است تا راحت تر به دیدگاه آنها برسید و سریعتر ویرایش کنید): استفاده از تکه کلام های فارسی در داستانی که شخصیت ها خارجی هستند. دلیل: نثر ناهماهنگ میشود. داستان کسل کننده است. دلیل: نویسنده بیش از حد به اعداد و ارقام پرداخته بود که باعث شد داستان بیشترشبیه یک المپیاد ریاضی به نظر برسد تا یک داستان فانتزی شخصیت اصلی ثبات ندارد و غیر واقعی است. دلیل: نویسنده مرد بود و میخواست یک زن را توصیف کند اما لحن داستان و دیالوگ ها با روحیات ظریفِ یک زن سازگاری نداشت.) داش مشتی حرف میزد انگار که زن تمام عمرش را در قهوه خانه گذرانده( البته همه ی شخصیت ها همینطوری بودند!!! در حقیقت او هیچ شناختی از زن ها نداشت. حتی به خودش زحمت نداده بود کتابی در این زمینه بخواند!!

من نمیتوانم شخصیت ها و اتفاقات را تصور کنم . دلیل: نویسنده فقط نام شخصیت ها را گفت و توضیحی راجع به ظاهر آنها و رفتارشان و اماکن و زمان نداده بود. تعلیق ندارد، کشش ندارد. دلیل: نویسنده نتوانسته بود حس کنجکاوی را در خواننده برانگیزد و همه ی اتفاقات قابل پیش بینی بود زوج اصلی داستان کیست؟ دلیل: چون کاور داستان یک دختر بود من فکر کرده بودم شخصیت اصلی همان است اما نویسنده به یکباره شخصیت اصلی را تغییر داد که مرد بود.
داستانتان چاپ میشود. و حتی بهتر خریده میشود. ) البته بماند که سرانه ی مطالعه کتاب های کاغذی تقریبا نزدیک به صفر است( این یعنی شما توانسته اید داستانی منسجم بسازید و آن را به خوبی به پایان برسانید. راستش همه فکر میکنند تمام کردن یک داستان خیلی راحت است اما دقیقا سخت ترین نقطه در نویسندگی همین است که رویداد ها را طوری بچینید که به نتیجه ی مطلوب برسد. اگر طرحتان ضعیف باشد شاید حتی نتوانید بیشتر از ۵۰ صفحه بنویسید چه برسد به یک رمان!
و در پایان شما مخاطب های خودتان را می شناسید. با توجه به علایق آنها داستان را هماهنگ میکنید ( البته داستانتان میتواند برخلاف علایق اکثریت باشد). پلتفرم هایی که برای انتشار داستان یا رمان تان مناسب را شناسایی میکنید و هر فصل را به پارت های کوچک تقریبا 4 تا 6 صفحه ای تقسیم میکنید. نامگذاری هر پارت یا فصل هم به شما و هم به خواننده ها کمک میکند تا داستان را به راحتی ادامه دهید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)