
خب خب این پست یه داستان غمیگنه کره ایه ،امیدوارم خوشتون بیاد...
در قلب تپندهی سئول، جایی که آسمانخراشها سر به فلک میکشیدند و نور نئونها شب را روشن میکردند، کوچهای قدیمی و سنگفرش شده بود که خانهی کوچکی در آن پنهان شده بود. خانهای که « پارک مین جون» و «کیم سئو یون» از روزهای اول دبستان، همسایه دیوار به دیوارش بودند. عشقشان، آرام و بیصدا، مثل شکوفههای گیلاس در بهار، زیر سایهی درخت افرا در حیاط خانهی کوچکشان شکفته بود. خاطرات مشترکشان، مثل نخهای طلایی، تار و پود زندگیشان را به هم گره زده بود. از خندههای از ته دل در زیر باران گرفته تا قول و قرارهای شبانه زیر نور ماه. عهد بسته بودند که وقتی بزرگ شدند، خانهای در کنار رود هان بسازند و تا ابد، زیر نور ستارهها، عشقشان را جشن بگیرند
اما سرنوشت، بازیهای تلخ و ناخواستهای داشت. چند سال بعد مین جون، بیخبر از همه، با یک بیماری نادر و سخت دست و پنجه نرم میکرد. آیندهاش، شبیه به ابری سیاه، بر فراز سرش سنگینی میکرد. ترس از دست دادن کیم سئو یون، از اینکه او را در غم بیماریاش شریک کند، قلبش را مثل چنگالهای پرنده میخراشید. او نمیخواست عشق پاک و بیدریغ سئو یون، با سایهی درد و رنج گره بخورد. نمیخواست شاهد اشکهای او باشد، شاهد پژمرده شدن لبخندهایش. پس، با قلبی شکسته و روحی زخمی، تصمیم گرفت از او دور شود. تصمیمی که برایش دردناکتر از خود بیماری بود. یک بعدازظهر بارانی پاییزی، وقتی برگهای نارنجی و زرد درخت افرا، آرام آرام به زمین میریختند، مین جون به سراغ سئو یون رفت. هوای سئول، غمگین و دلگیر بود، درست مثل قلب مین جون. سئو یون در را باز کرد و با دیدن مین جون، لبخندی از روی شوق بر لبانش نشست، لبخندی که بلافاصله جای خود را به نگرانی داد. مین جون رنگپریدهتر از همیشه بود.
مین جون با صدایی که از بغض میلرزید، گفت: «سئو یون… من… دیگه نمیتونم. فکر میکنم بهتره از هم جدا بشیم.» سئو یون، که از این حرف ناگهانی و غیرمنتظره بهت زده بود، با چشمانی پر از اشک پرسید: «مین جون، چرا؟ این حرفا چیه میزنی؟ چی شده که اینطور میگی؟» مین جون، با نگاهی پر از درد به چشمان سئو یون خیره شد و گفت: «لطفاً… دیگه نپرس. فقط بدون که این بهترین راهه… برای هر دومون.» او نمیتوانست حقیقت را بگوید. نمیتوانست بگوید که هر لحظه ممکن است او را از دست بدهد. نمیتوانست بگوید که بیماریاش، او را از هر کسی که دوستش داشت، دور میکرد. سئو یون، با ناباوری و دلشکستگی، فریاد کشید: «بهترین راه؟ این چه حرفیه؟ ما قول دادیم! ما با هم بزرگ شدیم! چطور میتونی اینقدر راحت همه چیز رو فراموش کنی؟» اما مین جون، با قلبی که انگار در سینهاش شکسته بود، فقط سرش را تکان داد و گفت: «من فراموش نکردم… فقط… دیگه نمیتونم.» و با قدمهای لرزان، در باران شدید سئول، سئو یون را تنها گذاشت و رفت.
سئو یون، دلشکسته و سردرگم، روزها و شبها در غم دوری مین جون گریه کرد. هر قطره اشکش، یادآور قول و قرارهایشان بود. او مین جون را دوست داشت و نمیتوانست دلیل این جدایی ناگهانی و بیدلیل را درک کند. اما مین جون، از دور، شاهد رنج سئو یون بود و هر بار که اشکهایش را میدید، قلبش از غصهی او تیر میکشید. او در تنهایی خود، با بیماریاش میجنگید و تنها یاد سئو یونبود که به او امید میداد. چند ماه بعد، حال مین جون به شدت وخیم شد. روزهایش کوتاه و شبهایش بلند شده بود. آخرین آرزویش، دیدن دوبارهی سئو یون بود. او میخواست قبل از رفتن، او را ببیند و شاید، فقط شاید، بتواند بخشی از دردش را با او تقسیم کند. با سختی، آدرس جدید سئو یون را پیدا کرد. در شبی سرد و مهآلود، شبیه به شب جداییشان، مین جون به سمت خانهی سئو یون رفت.
وقتی به آنجا رسید، سئو یون را دید که کنار پنجره نشسته و به بیرون خیره شده بود. انگار که منتظر کسی باشد مین جون با تمام دردی که داشت برای سئو یون دست تکان داد و از او خواست که بیرون بیاید. مین جون با آخرین رمقش، به سمت پل معروف سئول، که همیشه آرزو داشتند با هم به آنجا بروند، رفت. هوای سرد، صورتش را میسوزاند و نفسهایش به سختی بالا میآمد. او روی نیمکت چوبی پل نشست و به نورهای رنگارنگ شهر خیره شد.
سئو یون، که حس کرده بود اتفاقی افتاده، با عجله به سمت پل دوید. قلبش تند میزد. وقتی مین جون را روی نیمکت دید، با عجله به سمتش رفت. مین جون، با دیدن سئو یون، لبخند ضعیفی زد. انگار که تمام دردش در آن لحظه از یادش رفت. مین جون، با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت: «سئو یون… اومدی…» سئو یون، با چشمانی که از اشک پر شده بود، به او نزدیک شد و کنارش نشست. دستش را گرفت. دستش سرد بود، مثل یخ.
سئو یون پرسید: «مین جون، حالت خوب نیست؟ چرا اینجایی؟ من… من خیلی نگرانت بودم.» مین جون، با لبخندی تلخ، گفت: «سئو یون… من… یه رازی داشتم… یه رازی که نمیتونستم بهت بگم… بیماری… من…» و نتوانست جملهاش را تمام کند. سئو یون، با شنیدن کلمهی «بیماری»، تازه متوجه عمق فاجعه شد. بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. مین جون با دست لرزانش، اشکهای سئو یون را پاک کرد و گفت: «گریه نکن… من… همیشه… دوستت داشتم… همیشه…» سئو یون، در حالی که مین جون را در آغوش گرفته بود، با تمام وجود فریاد زد: «نه! مین جون! خواهش میکنم! تو نباید تنهام بذاری!»
مین جون، با آخرین نفسش، سئو یون را محکم در آغوش گرفت و زمزمه کرد: «سئو یون… تو… بهترین… اتفاق… زندگی من بودی… همیشه… در قلبم… خواهی ماند…» و در آغوش سئو یون، با نگاهی پر از عشق و اندوه، چشمانش را بست و برای همیشه آرام گرفت.
سئو یون، در حالی که مین جون را در آغوش گرفته بود، با تمام وجود گریه کرد. اشکهایش، مثل باران پاییزی، روی صورت بیجان مین جون میریخت. او نه تنها عشقش، بلکه راز بیماری مین جون و تمام آیندهای که با هم آرزو کرده بودند را از دست داده بود. در آن لحظه، پل، سئول، و تمام خاطراتشان، در غم نبود مین جون، سیاه پوش شدند. نورهای شهر، دیگر برای سئو یون معنایی نداشتند. او در آن شب سرد، در کنار کسی که تمام دنیایش بود، تنها مانده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی بود 🛐🛐🛐
فرصت؟