
رمانی با ژانر عاشقانه و درام
قسمت پنجم: ربوده شدهساعت حدود هفت شب بود. تاریکی زودتر از همیشه روی شهر افتاده بود و آسمان، رنگ خاکستری و کثیفی داشت. آدری مثل همیشه از کارگاه بیرون زده بود تا کمی هوا بخورد. شال خاکستریاش را محکمتر دور شانههایش کشیده بود. نفسهایش در سرمای هوا به بخار سفید تبدیل میشدند.
کوچههای اطراف خانهاش ساکت و خلوت بودند. صدای پای خودش در سکوت پیچیده بود و هر بار که از روی برگهای خشک عبور میکرد، خشخش آرامی شنیده میشد. او در فکر خودش بود، در یاد لیا و اینکه چقدر از این زندگی خسته شده است. همان لحظه صدایی پشت سرش شنید: صدای موتور ماشینی که در فاصلهای نزدیک متوقف شد. آدری بیاختیار برگشت اما خیابان خالی بود. با تردید شانه بالا انداخت و به راهش ادامه داد. اما کمی بعد صدای قدمهای سنگین و آهستهای را شنید. قلبش تندتر زد. سرعت قدمهایش را بیشتر کرد. «توهمه، آدری… فقط توهمه.»
اما نبود. سایهای از ته کوچه جلو آمد. قامت بلند و محکم مردی که از تاریکی بیرون آمد، باعث شد آدری ناخودآگاه عقب برود. او همان مردی بود که چندبار به شکل گذرا دیده بود؛ مردی با موهای مشکی کمی خیس از نم هوا، شانههای پهن و نگاهی که در تاریکی برق میزد. «کی… کی هستی؟!» صدای آدری لرزید. مرد هیچ جوابی نداد. تنها با گامهای آرام و حسابشده جلو میآمد، مثل شکارچیای که مطمئن است طعمهاش راه فراری ندارد. آدری قدمی به عقب برداشت اما پایش به سنگفرش گیر کرد و نزدیک بود بیفتد. قلبش در قفسه سینه میکوبید.
«بهت گفتم وایسا.» صدای مرد بم و جدی بود، مثل فرمانی که جایی برای مخالفت نمیگذاشت. آدری نفسش را حبس کرد و به سمت دیگر کوچه دوید. اما هنوز دو قدم برنداشته بود که دستی قوی از پشت دهانش را گرفت و او را به سمت دیوار کشاند. هقهق خفهای از گلویش خارج شد. تقلا میکرد، اما انگار با دیوار جنگ میکرد. مرد با یک دست دهانش را بسته بود و با دست دیگرش بازویش را محکم گرفته بود.
«آروم باش… صدات دربیاد، به نفعت نیست.» چشمانش پر از ترس بود. خواست جیغ بزند اما نمیتوانست. دستان مرد مثل آهن او را در بر گرفته بود. «منو… منو ول کن…» صدایش خفه و لرزان بود. مرد لحظهای مکث کرد و با نگاهی عمیق به چشمانش خیره شد. نگاهش سرد بود، اما در عمقش چیزی مبهم برق میزد. بعد بیهیچ حرفی او را به سمت خودروی مشکی بزرگی که گوشه کوچه پارک شده بود، کشاند. در را باز کرد و آدری را به داخل پرتاب کرد.
«نه! تو رو خدا…» آدری سعی کرد در را باز کند اما مرد سریع دور ماشین چرخید و در سمت خودش را بست. قفل درها با صدای کوتاهی پایین رفت. ماشین روشن شد و با سرعت در دل تاریکی حرکت کرد. آدری روی صندلی عقب افتاده بود و نفسنفس میزد. قلبش میخواست از سینه بیرون بزند. هر بار که نگاهش به آینه میافتاد، مرد را میدید که با همان چهره بیاحساس، جاده را نگاه میکند. «چرا… چرا این کارو میکنی؟ منو کجا میبری؟!»
هیچ جوابی نداد. فقط فرمان را محکمتر گرفت و سرعت را بیشتر کرد. چراغهای خیابان یکییکی پشت سرشان محو میشدند. آدری سعی کرد در را باز کند، اما قفل مرکزی مانع شد. با مشت به شیشه زد. مرد نگاه کوتاهی از آینه به او انداخت. صدایش آرام اما تهدیدآمیز بود: «یه بار دیگه این کارو بکنی، قسم میخورم پشیمونت میکنم.» آدری یخ زد. تمام بدنش میلرزید. در دلش هزاران سوال میچرخید: این مرد کیست؟ چرا او را دزدیده؟ چه میخواهد؟
چند دقیقه بعد ماشین وارد جادهای بیابانی شد. نور چراغها فقط بخشی از مسیر تاریک را روشن میکرد. در نهایت وارد محوطه بزرگی شدند که شبیه یک عمارت قدیمی بود. دیوارهای بلند و دروازه آهنی زنگزده داشت. مرد پیاده شد، در را باز کرد و بازوی آدری را گرفت. مقاومتش بیفایده بود. او را به داخل عمارت برد؛ جایی که سکوتی وهمآلود همهجا را پر کرده بود. در یکی از اتاقها در را پشت سرش بست. آدری با چشمانی اشکآلود به او خیره شد: «خواهش میکنم… من بهت کاری ندارم. منو آزاد کن…»
مرد جلو آمد و در چند قدمیاش ایستاد. نگاهش همچنان سرد بود، اما کمی آرامتر از قبل حرف زد: «از همینجا شروع میکنیم. تا وقتی من بگم، اینجا میمونی. فرار هم به ذهنت نزنه… چون بیرون از اینجا هیچکسی نمیدونه تو کجایی.» آدری خشکش زد. احساس میکرد در کابوسی گیر کرده که قرار نیست بیدار شود. «چرا… چرا من؟» مرد سرش را کمی پایین آورد و در چشمهایش نگاه کرد. لحظهای سکوت کرد، بعد با صدایی که مثل زمزمهای تهدیدآمیز بود گفت: «به وقتش میفهمی…»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قلم ت قابل ستایشه پریزاد🍀
قلمت قابل ستایشه🗝
پارت بعدی توروخدااا😢
عالی✨✨
عالی بود زیباروو🍓🎀
میشه پست اخرم حمایت شه😔🍉
خوشگلم پین؟؟