
روایتی از آنچه کلمات در آن بازمیمانند.
شاید رود قرمزی دستانش را از بین برده بود اما گناهش را هیچ چیزی از ذهنش پاک نمیکرد. ستاره های پاک و بی آلایش در آسمان می درخشیدند و رویا را تقدیم مردم می کردند؛ رویا هایی برای افراد دیگری غیر از او، او لایق چیزی جز کابوس نبود. علف ها هنوز از باران چند ساعت پیش خیس بودند،اگر هنوز هم کودک بود شاید بر آنها دراز می کشید و می خندید و اکنون؟مرگ هم برایش کافی به نظر نمی رسید.
انگار که جز خش خش برگ ها،صدای پای کسی هم به گوش می رسید.هیولا سرش را بالا گرفت،دختری نزدیک می آمد.خدایا!انگار تمام زیبایی جهان در او حلول کرده بود. نزدیکتر شده بود،با صدای لطیفش پرسید: داری گریه میکنی؟ ولی او ماتش برده بود،قلبش برای موهای مشکی و چشمان عمیق سیاهش میرفت! بال هایش هم با آرامش خاصی تکان میخوردند،او فرشته بود..؟ بدون توجه به حرف فرشته گفت: اینجا نیا،من لیاقت اینکه کسی به اشکهام توجه کنه رو ندارم.
فرشته کنارش نشست:میدونم؛قبلا انسان بودی،از جامعه و حتی از خودت زخم خوردی و این،زخم ها روی هم رفته تورو یه هیولا کردن اما تو هنوز هم..از درون زیبایی؛ سپس به منظره بکر و دست نخورده روبرویش اشاره کرد: خیلی زیباتر از این چیزی که محو تماشاش شده بودی. هیولا که هنوز هم بغض در گلویش خانه کرده بود،به بال های فرشته نگاه کرد و گفت: اینجا که نشستی بالهات به بوته پشت سرت میخورن و زخم میشن. فرشته به بال و سپس دست هایش اشاره کرد: من به قدر کافی زخمی هستم،مگه اینکه نخوای من اینجا بمونم... .توجه هیولا به دست های او جلب شد،دست های سفیدی که جنگلی از زخم های ورم کرده آن را پوشانده بود،هماهنگ با بال هایش.
شوکه شدن صدایش را فریاد میزد: چرا بانویی به زیبایی تو انقدر..انقدر زخم رو... فرشته خندهای کرد که شاید ترجمهای از نوعی گریه بود: هربار که کسی تنهام میذاره یه زخم روی بدنم میوفته،این بال ها هم که خسته از وجود داشتن به این روز افتادن.هیولا نمی دانست ولی فرشته داشت در آسمان چشم هایش پرواز میکرد، با ترس آنکه نکند دوباره زخمی بر رویش بیوفتد. در همین حال،هیولا سرش را بر دامن چین دار فرشته گذاشت: پس تو هم تنهایی؟ من... میشه پیشت بمونم؟ صدای نامفهومی از دهان فرشته خارج شد،لبخند زد و گفت: باشه، من فرشته تو.
هیولا اجازه داد اشک ها از چشمانش فرار کنند و فرشته هم به خود مجوز تبدیل آغوشش به پناهگاهی برای یکدیگر را داد. اما آن حقیقتی که بر صورت هردو سیلی میزد این بود که عشق بین هیولا و فرشته غیرممکن بود و رسیدنشان به همدیگر محال؛ و این دردناک بود،خیلی دردناک تر از بال زخمی فرشته.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود زیباروو🍓🎀
میشه پست اخرم حمایت شه😔🍉
خوشگلم پین؟؟