دریا؛

آرام آرام دست در دست یکدیگر قدم برمی داشتند و اجازه می دادند ماسه های زیر پایشان نوازششان کنند ؛ باورش نمی‌شد بالاخره بعد از این همه مدت بازهم همدیگر را ملاقات کرده باشند ، همه چیز به نظر ساختگی و خیالی می رسید ، ولی حتی خیالش هم برایش زیبا بود ، حداقل برای او ، به اندازه تمام سکوت این یک سالش برای او حرف داشت ، اما نمی دانست باید از کجا شروع کند ؛

انتظار داشت دریا و موج هایش سکوتی که مثل همیشه بینشان حکم فرما بود را بشکند ، ولی حتی دریا هم سکوت کرده بود ، بالاخره لب زد ، دلم برات تنگ شده بود ، سعی کرد ظاهر جدی و مصممش را حفظ کند اما فرد کناری اش تنها کسی بود که این ظاهر برایش غریبه بود ؛

او شبیه دریا بود ، از نظر همه طوفانی ولی از نظر آن یک نفر آرام ، با صدای موج های آهسته ای که به سمت شن ها هجوم می آورد به سمت دریا برگشت ، و دوباره خیره شد ، دستی روی شانه اش فرود آمد ، فکر کنم واقعاً دریا رو دوست داری ، بالاخره لبخندی روی لب هایش نقش بست ، و دوباره نگاه خیره اش را به دریای مقابلش داد ، بعد از مدتی به اطرافش نگاهی انداخت ، از آن جایی که شروع کرده بود خیلی دور شده بود ، و باز هم تنها بود...

برای اینکه چهار تا اسلاید بشه