
سلام بچه ها👋🏻 اینم از پارت ۴ داستانم 😊 ببخشید که دیر شد✨️ کامنت و لایک فراموش نشه♡
●ویولت نگاهی به دوستانش که به او لبخند میزدند، انداخت. به طور غیر منتظره مولفی شروع به حرکت کردن کرد البته که او مطمئن بود هاگرید فرمانش را داده است. مولفی واقعا سریع بود به سرعت برق و باد به سمت جنگل ممنوعه رفت همه چیز از جلوی چشم آنها میگذشت. سدریک خنده ی دلپذیری کرد و فریادی کشید.ویولت هم از خنده ی او خنده اش گرفته بود و داشت نهایت لذت را از این سواری پر سرعت میبرد. او میتوانست شرط ببندد که سرعت این موجود حتی از سرعت جاروی گردباد هری که سیریوس برایش گرفته بود بیشتر است، حواسش را به مولفی متمرکز کرد تا شاید بتواند چیز جدیدی برای تکالیفش از این جانور پیدا کند. مولفی به ته جنگل ممنوعه رسیده بود جایی که حتی آن چهار نفر که تمامی مدت با وجود ممنوع بودن این جنگل از آن بازدید های خواسته و ناخواسته داشتند،ندیده بودند. موجود شیهه ای کشید و آماده شد جهت حرکتش را عوض کند و به سمت قلعه حرکت کند. با وجود سرعت زیادش اینکار برای سرنشینان خطرناک بود و همانطور که هاگرید گفته بود ویولت نزدیک به افتادن بود که سدریک به سرعت دستانش را به سمت او دراز کرد. ویولت در آن لحظه جیغی از روی شوکه شدن کشید اما بعد به سرعت دست سدریک را گرفت تا نیفتد سپس با صدای نسبتا بلندی گفت《ممنونم سدریک، کمک به موقع و بزرگی بود.》سدریک هم در جواب گفت《نیازی به تشکر نیست باید اون کار رو میکردم، ویولت میتونی ردای من رو محکم بگیری فکر میکنم اینجوری امن تر باشه》ویولت سری به نشانه تأیید و تشکر نشان داد. مولفی به سمت قلعه برگشت و آنها پیاده شدن. هاگرید به محض پیاده شدن آنها رو به ویولت کرد و پرسید《چطور بود خوش میگذره نه؟》ویولت لبخندی زد و گفت《:بله هاگرید واقعا عالی بود》●
●هرماینی به سرعت به سمت ویولت دوید و پرسید《چطور بود؟ واقعا خوب بود یا برای اینکه هاگرید ناراحت نشه گفتی؟》ویولت سری تکان داد و گفت《نه واقعا سواری دلپذیری بود، هیج جاروی پرنده ای به پاش نمیرسه هرماینی باید امتحانش کنی.》 زمان سپری شد و به وقت ناهار همه بچه ها در سرسرای عمومی جمع شده بودند. رون ظرفی را پر از غذا کرد و بدون تردید شروع به خوردن کرد. هرماینی پرسید:《 کلاس بعدی چیه بچه ها؟》 ویولت پاسخ داد:《 من کلاسی ندارم کلاس های امروزم تمومه فقط شب باید برم نجوم. 》رون نگاهی به هری کرد سپس آهی کشید و گفت: 《پیشگویی.》 ویولت با دیدن سرعت تغییر چهره رون خنده اش گرفت. رون چشم غره ای به ویولت رفت و از هرماینی پرسید:《 تو چه کلاسی داری؟》 هرماینی کتابش را برداشت و در حالی که از جایش بلند میشد گفت:《مطالعات ماگلی》 بعد هم برای آنها دست تکان داد و رفت. ویولت نگاهی به آن دو نفر کرد و اندوهگین گفت:《الان من باید تنهایی چیکار کنممم خب. همونطور که درک نمیکنم چرا با اینکه هرماینی خودش ماگل بورنه کلاس مطالعات ماگل ها رو برداشته، درکم نمیکنم که چرا شما دوتا همچنان دارید کلاس های مضخرف پروفسور تریلانی رو ادامه میدید.》 رون آهی کشید و گفت:《بخدا که خودمونم موندیم. ویو رو کمکت برای نوشتن مقاله هاگرید حساب کردمااا.》 بعد هم تا قبل از اینکه ویولت فرصتی پیدا کند تا طلسمی را به سمتش رها کند، دستان هری را که در حال خداحافظی بود گرفت و دوید. ویولت بعد از رفتن دوستانش سرسرا را ترک کرد و به سمت حیاط رفت.●
●از روزهایی که همه شان از هم جدا بودند و هرکس یک کلاسی داشت متنفر بود. اوضاع برای هری و رون قابل تحمل تر بود. آن دو تمام کلاس هایشان یکسان بود و از آنجایی که همسن و همگروه بودند امکان نداشت که کلاس هایشان از هم جدا باشد. اما اوضاع برای هرماینی و ویولت متفاوت بود. آنها هر دو برخی کلاس های اضافه داشتند و کلاس های مثل پیشگویی که هری و رون میرفتند را از برنامه درسی خودشان حذف کرده بودند. به عقیده رون آن دو بیش از حد وقتشان را صرف کتاب خواندن میکردند. ویولت علاوه بر کتاب های علمی کتاب های داستانی هم میخواند، گویی این سرگرمیش بود و باعث میشد حس کند در یک جهان دیگر است. در ضمن او کلاس های خصوصی با پروفسور فیلت ویک داشت. پروفسور فیلت ویک همیشه میگفت استعداد ویولت در اجرای طلسم ها بی نظیر است. او دو سال گذشته را نیز گاهی کلاس های خصوصی دفاع در برابر جادوی سیاه داشت اما این برای وقتی بود که پروفسور لوپین و پروفسور مودی دفاع در برابر جادوی سیاه را تدریس میکردند اما با این وضع ، ویولت علاقه ای به ادامه ی این کلاس ها با وجود پروفسور آمبریج نداشت. تحمل کلاس های او به اندازه کافی سخت بود چه برسد به کلاس خصوصی. ویولت کنار حوضچه ی حیاط هاگوارتز نشست و کتابش را برداشت تا بخواند. مثل همیشه دریکو مالفوی برای متلک انداختن به هری و دوستانش در صحنه حاضر بود او کمی منتظر ماند اما وقتی دید فقط ویولت آنجا است تصمیم گرفت امروزش را با هری پاتر کاری نداشته باشد. او به جلو حرکت کرد و کتاب ویولت را از دستش قاپید و گفت:《چی میخونی بلک؟》 بعد هم نگاهی به جلد کتاب انداخت و آن را گوشه ای پرتاب کرد سپس ادامه داد: 《چی شده پاتر عزیزت دیگه نمیخواد باهاشون دوست باشی؟ باید میدونستی به هر حال تو یه بلکی و به اسلیترین تعلق داری تو هم مثل اون سیریوس بلک قاتل یه خیانتکار به خانوادتی، اینطور فکر نمیکنی؟》●
●ویولت تصمیم داشت چیزی به دریکو نگوید تا شاید خودش بلاخره خسته شود و برود اما به محض شنیدن اسم سیریوس عصبانی شد. او نمیتوانست تحمل کند که مالفوی بدون دانستن تمام ماجرا درباره سیریوس احضار نظر کند و یا دوباره بحث خاندان بلک را پیش بکشد پس از جایش بلند شد و چوبدستی اش را در آورد و سپس گفت:《مالفوی انقدر چرت و پرت گفتی که دیگه حسابش از دستم در رفته به نظرم بهتره به یه خواب بری.استیوپیفای》و چوب دستی اش را به طرف دریکو گرفت. او جا خالی داد و به سرعت چوبدستی اش را در آورد《خودت خواستی بلک! پتریفیکوس توتالس》ویولت سرش را دزدید و خودش را روی زمین پرت کرد. ویولت:《اکسپلیارموس》دریکو:《اکپولسو》ویولت:《کانفیوندو》دریکو:《سرپنسورتیا》ماری روی زمین ظاهر شد و به سمت ویولت خزید. او دستش را به ستون گرفت و روی نزدیکترین بلندی پرید. سپس چوبدستی اش را به سمت مار گرفت و گفت:《ریداکتو.》مار ناپدید شد. سپس ادامه داد:《 تمام توانت همینقدر بود؟ وقتشه که ساکت بشی دریکو، اونم برای یه مدت طولانی. سایلنسیو》دریکو آمد جواب ویولت را بدهد که طلسم به او اصابت کرد.(سایلنسیو باعث سکوت دشمن میشه و تا موقعی که خودت خواستار نباشی اون نمیتونه حرف بزنه)زابینی و پانسی به کمک دریکو آمدند و مبارزه شان را با ویولت ادامه دادند. همه ی دانش آموزانی که کلاسی نداشتند دور آن ۴ نفر جمع شده بودند و تشویق میکردند، گویی دوئل واقعی بود. صدای تشویق ها بسیار بالا بود و ویولت به سختی میتوانست صدای خودش را بشنود. و ویولت با استیوپیفای دریکو را بیهوش کرد تا حداقل یک نفر کمتر برای مبارزه باشد و او بر روی زمین افتاد.●
●او فقط میتوانست از خودش دفاع کند با اینکه چالش طلب بود ولی میدانست که اگر آسیبی به آنها برساند بدجور تنبیه خواهد شد. صداهای اطراف باعث میشد او تمرکزش را از دست بدهد. ولی زابینی و پانسی مرگبار ترین طلسم هایی که بلد بودند را به سمت ویولت میفرستادند. از میان جمعیت سدریک دیگوری که تازه از کلاس گیاه شناسی می آمد، جلو آمد تا ببیند چه خبر است. سدریک با دیدن اوضاع میخکوب شد. تقریبایک سال بود که ویولت را میشناخت، از زمانی که مسابقات سه جادوگر آغاز شده بود ولی ویولت او را متحیر میکرد، او شجاعتش را تحسین میکرد ولی به نظرش او خودش را خیلی به خطر می انداخت بیش از حد لازم و گاهی برای مسائل بیهوده. زابینی طلسم ریکتوسمپرا را روی ویولت اجرا کرد ویولت خواست جاخالی بدهد اما طلسم به دستش اصابت کرد و چوب دستی از دستش افتاد. سدریک به سرعت به سمت او دوید. صدای تشویق جمعیت بالاتر رفت. آنها واقعا آنجا را با زمین بازی کوییدیچ اشتباه گرفته بودند. سدریک چوبدستی ویولت را برداشت و به او داد. زابینی و پانسی گویی قصد متوقف کردن ماجرا را نداشتند. سدریک دست به کار شد و طلسمی را به سمت آنها پرتاب کرد. ناگهان صدای تشویق ها قطع شد و ......●
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی✨💖
بدبخت دراکوم اون وسط له شد😭😐
مرسی از نظرت عزیزم🤩✨️
نگران دراکو نباش قرار نیست هیچ شخصیتی توی داستانم ایگنور بشه