
میخوایم افسانه های قشنگی باهم بخونیم
زنی بود که هر شب بعد از شام، یه برگ کاغذ میآورد و چیزی مینوشت. فرزندش فکر میکرد دفترچهٔ یادداشت داره. وقتی مادرش رفت، ورقها رو پیدا کرد. هر کدومشون با عنوان «عزیزم» شروع میشد. همهشون نامه به او بود. آخرین نامه میگفت: «امشب دوباره غذا رو داغ کردم. دوست داشتم بخوری، ولی دوباره نیومدی. فکر کردم شاید فردا بیایی. پس دوباره نگهش داشتم.»
هر روز بعد از مدرسه، دختر کوچیکی به کتابخانه میآمد و همیشه همان کتاب رو میبرد: «سفر به ستارهها». کتابدار یه روز گفت: «چرا همیشه همین کتاب؟» دختر گفت: «چون پدرم قبل از اینکه بره دور، این کتاب رو به من داد. گفت: "وقتی میخونیش، من توی فضا هستم."» کتابدار چیزی نگفت. اما از اون روز، همیشه کتاب رو روی میز اول میذاشت، با یه نوار آبی دورش.
پسری بود که توی اتاقش همیشه پنجره باز بود، حتی زمستان. همسایهها میگفتند: «سرد میشی! ببندش!» اما او نمیگذاشت. وقتی پرسیدن چرا، گفت: «وقتی بابام میومد سراغ من، همیشه از پنجره میرسید. گفته بود: "اگر باز باشه، من میفهمم که منتظرم." الان دیگه نمییاد، ولی من هنوز منتظرم.»
آقای رضایی هر روز با یه جفت کفشِ کهنه به بازار میرفت. کفشها هنوز تمیز بودن، ولی روی کفشون ترکهای زیادی دیده میشد. یه روز فروشنده کفش بهش گفت: «آقا، یه جفت کفش نو بخرید، اینها دیگه عمرشون تموم شده.» آقای رضایی لبخندی زد و گفت: «نه، اینها فقط وقتی میرن، میدونن من کجا میخوام برم. کفشهای نو باید یاد بگیرن.»
پسری بود که هر تابستان به خونهٔ باباش میرفت. باباش توی حیاط یه درخت گلابی کاشته بود. هر سال، پسر میگفت: «چرا این درخت هنوز میوه نداده؟» بابا میگفت: «هنوز زوده. صبر کن.» بعد از پنج سال، درخت بالاخره میوه داد. پسر آمد، باباش نبود. اما کنار درخت، یه نیمکت چوبی بود، و یه برچسب رویش نوشته بود: «برای تو. امسال گلابیها رسید.»
دختری بود که همیشه یه قلم سرخرنگ با خودش داشت. توی کلاس، فقط با اون قلم مینوشت. معلم یه روز پرسید: «چرا همیشه با همین قلم مینویسی؟» دختر گفت: «این قلم رو بابام داده. گفته: "هر وقت باهاش بنویسی، من یادت مییام."» معلم سکوت کرد. از اون روز، خودش هم یه قلم سرخ خرید.
مادری بود که هر بار قبل از اینکه پسرش بره دانشگاه، شلوارش رو چک میکرد. یه روز پسر گفت: «مamma، من بزرگ شدم. دیگه لازم نیست چک کنی.» مادر گفت: «بفرما.» سال بعد، پسر توی خونهٔ خودش شلوارش رو دید و یه جیب کوچیک داخلی پیدا کرد که نبود. تویش یه برگه بود: «اگر یادت رفت چیزی بخری، اینجا پول گذاشتم. — مamma»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی قشنگ بوووود🥲🩷
باحال
ترسناکم بزار🐦🔥
عالیی
پـلـی لـیـسـت Baddie !! (بررسی)
ببخشید پین؟