

سلام بچه ها!💗 اینم از پارت دوم⚡ ببخشید اگر کمی دیر شد😉💛🙌 این بار دومه که منتشر میکنم چون اون یکی ناظر گفت بدون ایموجین باشه ولی سایت تغییر رو ثبت نمیکنه و گیر میده😭
ساعت ۳ سوار ماشین شدیم و به سمت کتابخونه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم بابا گفت که ساعت پنج میام دنبالتون و خداحافظی کرد و رفت.
«بچه ها از این به بعد اسم برادر آنی اسپریگ هستش» وقتی وارد شدیم،اسپریگ رفت سمت قسمت کتابدار تا کتاب هاشو پس بده؛بعدش اومد سمت من و گفت که میره توی قفسه ی کتاب ها و کتابخونه برگرده تا یه کتاب پیدا کنه که بخونه.
امروز سهشنبه بود و من یادم نبود که کتابخونه سه شنبه ها برای بچه ها برنامه تفریحی داره و یکم دور تر از نیزی که من نشسته بودم،بچه ها هم اونور بودن و بازی میکردن و لزوما صداشونم یکم بلند بود.🙄
ساعت پنج شد و بابا اومد دنبالمون و برادرم هم دوباره یه کتاب گرفته بود. بابا:امروز چطور بود بچه ها؟ بچه ها:خوب بود. بابا:آنی تونستی برای امتحان فردا درس بخونی؟ آنی:درست نه؟ بابا:درست نه؟! آنی: ـ
رفتم خونه و لباس هامو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم. رفتم و روی تختم خوابیدم و رفتم توی گوشی تا یکم استراحت کنم. ساعت ۵:۴۵ بود و بلند شدم و لباس هامو پوشیدم و باهم رفتیم تو ماشین و رفتیم خونه ی عمو.
من و اسپریگ خیلی با پسر عمو هامون صمیمی هستیم برای همین وقتی رفتیم اونجا کلی با هم بازی های فکری مثل:اونو و منچ و مار پله و.. خیلی خوش گذشت. ساعت ۹:۰۰ بود. ما خانوادگی عادت داریم که مهمونی هامون تا ساعت یازده یا دوازده ادامه داره. البته نگران امتحان فردا بودم چون توی کتابخونه بچه ها که بودن سر و صدا میکردن و درست نتونستم بخونم.
رفتم سمت بابام و آروم بهش ماجرای امروز رو توضیح دادم. اونم گفت خب الان میخوای چیکار کنی یعنی امتحانو قبول نمیشی؟ من گفتم چرا میشم اما کتابدار که دوستته مگه نه؟ بابا:آره خب. آنی:میتونی بهش زنگ بزنی تا من امشب برم اونجا؟الان که کتابخونه بستست؛پس دیگه هیچکس نیست که مزاحمم بشه.تو میتونی بهش زنگ بزنی که من امشب برم اونجا؟ بابا:وایسا ببینم چکار میتونم بکنم و بلند شد و رفت توی یکی از اتاق ها تا تماس بگیره.
از اونجایی که امتحان داشتم کتابم رو همراه خودم آورده بودم. بعد از چند دقیقه بابا اومد:و گفت که اون گفته امشب ساعت ۹:۳۰ بیا تا در کتابخونه رو باز کنم و بری توش؛کلید رو هم میده بهت و هروقت که خواستی بری در رو دوباره قفل کنی و کلید رو بزاری توی شیار هوایی که نور مخفی ها اونجاست. «بچه ها نور مخفی ها یه سری شیار و بر آمدگی وسط همون دیوار های کتابخونه بود که اوشون چراغ های نور مخفی بود و آنی دستش به اونا میرسید»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها چرا اینقدر کم حمایت شده😭
من طرفدار xام آفکورس که (بررسی)
ناظرا میشه اینو بررسی کنین
ممنون
سینمای کیپاپ ؟ (BP.ver) (بررسی)
ناظرا یه نگاهی به لیستتون بندازین مرسی