
《فکر کنم،تا ابد دلتنگت خواهم ماند...》

نمی خواستم این رویا تمام شود... رویایی، یاد آور خاطرات روزهای تابستانی...وقتی برای اولین بار، چشم هایمان غرق یکدیگر شد ...

به سختی چشمانم را باز کردم و آن ها را چرخاندم...او آنجا بود، درست روی صندلی سمت چپ تختم نشسته بود و بعد از دیدنش ناگهان همه چیز واضح شد. چیزی که بیش از بوی مواد شیمیایی و ضد عفونی کننده و رطوبت بیمارستان جسم خسته ام را آزار میداد، آنطور دیدنش بود...

با لبخندی کم رنگ، چهره ای خالی از امید و چشم هایی که به سختی باز نگه شان داشته بود، می خواست چیزی بگوید و اما نمی گفت البته آن سکوت سنگین و چهره ی گرفته اش هم سوالی باقی نمی گذاشت ...

این لحظات و سکوتها و چشمها بود که هر لحظه بیشتر داستانمان را به یک تراژدی کامل تبدیل میکرد ... و آیا این همان چشم هایی بود که اولین بار برق شان قلبم را به تپش انداخت؟

نمی خواستم در فوران احساساتش گم شوم؛ باید پیش از آنکه حرفی رد و بدل شود یا قطرهی اشکی از چشم مان بریزد، فرار میکردم ... پیش از آنکه زیر باران اشکهایش غرق شوم، باید به بی رحمانه ترین شکل ممکن میرفتم...

اصلاً شاید سرنوشتمان این بوده باشد... سرنوشتی سرد و وداعی دردناک فقط باید در سکوت چشمهایم را میبستم اما چرا این برایم ناممکن به نظر میرسید؟

دیگر آنقدر او را میشناختم که میتوانستم ناتوانی را از چهرهاش بخوانم او با سکوتش فریاد میزد و با چشمهایش تمنا میکرد، اما حتما درون قلبش میدانست که باید فقط این درد را بپذیرد امیدوار بودم فقط از من متنفر شود، فریاد بزند و ناسزا بگوید... اینگونه نمیتوانستم بروم...

میخواستم بیصدا ترکش کنم، اما نمیتوانستم اشکهای حبسشده در چشمهایش را بیپاسخ بگذارم... دیگر میدانستم حتی جرأت بیخداحافظی رفتن را ندارم... بنابراین، خواستم افکارم را رها کنم، دستهایش را بگیرم و چیزی بگویم، مثلا: بدرود! دوستت دارم... دلتنگت خواهم شد... متأسفم

اما نه... احتمالاً برای وداع دیر شده بود! دیگر دستهایم برای گرمای وجودش خیلی سرد شده بودند در حالی که آخرین نفسهایم را میکشیدم، قبل از اینکه کلامی بگویم، چشمهایم را بستم ...

اما همه چیز با تصوراتم در تفاوت بود... جسم سردم نزدیک او روی تخت بیمارستان بود و من کمی دور او افتاده بودم... حس میکردم این فاصله نزدیکترین دوری است که میتوانم کنارش باشم

خیره شدم، به اشکهایی که روی گونههایش سنگینی میکردند... صورتش لبریز از اشک شده بود این بار با صدای بلند گریه میکرد... حسی که داشت، شاید مانند من بود، غمی همراه با ناامیدی و عدم پذیرش

من واقعاً نمیخواستم باور کنم... نه! خیلی واقعی بود، اما نباید باور نمیکردم... چون این نباید پایانمان باشد انگشتانم را تکان دادم و بیحسی در درونم را نادیده گرفتم بیاختیاری، کمی جلو رفتم و دستم را به گونههای خیسش نزدیک کردم، به امید اینکه شاید دستهایم بتوانند صورتش را دوباره لمس کند و وقتی با دستهایش اشکهایش را پاک میکنم، او دوباره با آبی چشمهایش فقط مرا ببیند.

اما مشکل این بود که در این لحظه به اندازهی کافی وجود نداشتم! نه، به اندازهای که بتوانم لایق عشق باشم... و تضاد میان آرزو و حقیقت، دیوانهام میکرد... شاید، اما هنوز بتواند مرا ببیند... شاید اصلاً چشمهایش از اشکهایی که میریخت، تار شده باشد و مرا نبینَد...

پس دوباره به چشمانش زل زدم، اما... این بار اما، حس دیگری داشت... شبیه به آرامش خیره ماندن در انتظار پایان... گویی حتی دیدن و شنیدن صدای آشنای اشکهایش برای آخرین بار، آرامم میکرد.

می خواستم این بار همه چیز را بگویم، حتی اگر برای گفتن دیر شده باشد اشکهایم، از روی صورتم میریختند، "روحی بودم که گریه میکرد" درست به چشمهایش زل زدم، نه و در حالی که قطره های اشک از روی گونه هایم سر می خوردند، لبخند زدم... چون از صمیم قلب میخواستم مرا را ببیند.. در این لحظه، انگار روحش، روحم را حس میکرد و چشمهایش به چشمهای من گره خورد، "این دژاوو بود".

کاملا به یاد دارم که چشمها را در رویایی گرم و تابستانی دیده بودم، پس به این امید که قلبش صدایم را میشنود، گفتم: «فکر میکنم تا ابد دلتنگت خواهم ماند، همانگونه که ستارهها در آسمان صبح، دلتنگ خورشیدند.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید بابت اشتباهات تایپی و طولانی بودن متن🙂💕
زیبا بود🌷
مرسی که خوندیش💞