
💌:(آخرماجرای روح دریاست که ممکنه قبلا دیده باشید.)درشعر ركسانا، صحبت از مردي است كه در كنار دريا در كلبهاي چوبين زندگي ميكند و مردم او را ديوانه ميخوانند. مرد خواستار پيوستن به ركسانا روح درياست، ولي ركسانا عشق او را پس ميزند.

اگرمیتوانستی بیایی،تو را باخود میبردم.تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِما از قلبِ ما آتش میجَست ودریا وآسمان را روشن میکرد.درفریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم درآشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خودآسایش مییافتیم ودر لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم.اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی،تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!

میتوانم رُکسانا!میتوانم» -میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی ومیانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست که میانِ ابرهایی که درآسمان وانسانهایی که برزمین سرگردانند.»و دیگر درفریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.شاید بتوانی تاروزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاندچونان قایقی که بادِدریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد بردریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی،با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی وابری که به دریا میگرید شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.

تا اگرروزی،آفتابی که بایدبر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریارا فروخشکاند ومرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی وبدینگونه، میانِ تو ومن آشناییِ نزدیکتری پدیدآید.اما اگراندیشه کنی که هماکنون میتوانی به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی، نمیتوانی، نمیتوانی!»و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.و دریا آشوب بود.و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد در تبِ زندهی خود غریو میکشید:

شاید به هم بازرسیم: روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم، و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی.اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».و در دریا آشوب بود.اگر میتوانستی تو را با خود میبردم،تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد، در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»

نمیتوانی بیایی!تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است، کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری…»من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس، چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم و سحرگاهان مردانِ ساحل، در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند.بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند، از دریچه به دریای آشوب مینگرم و از پسِ دیوارِ چوبین، رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند احساس میکنم. و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند

-هان گوش کنید، دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت». و من از غیظ لب به دندان میگزم و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب، آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد و روحِ مرا به رُکسانا روحِ دریا و عشق و زندگی باز رسانده باشد، به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند. و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:رُکسانا!

و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا، با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد، یکریز فریاد میزند:«نمیتوانی بیایی!مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند، نهیب میزنم:«میشنوید؟بدبختها،میشنوید؟»و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ، فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا، با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش، همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد، یکریز فریاد میکشد:نمیتوانی بیایی!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شاهکار بود⭐
چه زیبااا