
رندوم ترین چیزی که این روزا نوشتم..

خورشید داشت بارِ سفر می بست. آسمان، نارنجیِ پررنگ شده بود با خطهای سیاهی از ابر. پرستو هنوز توی ساحل، با بغض مرغهای دریایی را می شمرد. با خودش عهد کرده بود اگر صد تا مرغ دریایی از کنارش رد شوند و مهدی نیاید، دیگر هیچوقت بر نمی گردد.. اما هنوز مانده بود؛ هنوز فقط هشتاد و شش تکه از جورچینِ رفتنش را چیده بود، هنوز مهدی فرصتِ آمدن داشت.. هنوز..! نسیم می وزید، برگهای نخل به رهبریِ نسیم موسیقی می نواختند، موجهای خلیج؛ قلم دست گرفته بودند و روی ماسه ها هر بار نقشی جدید می زدند. نود و دو تا مرغ دریایی..

پرستو جان به تنش نمانده بود؛ نگاهی به آسمان انداخت، به خورشید که دیگر داشت نفس های آخرش را می کشید، با خودش گفت: "دیگر نمی آید.. مطمئنم..!" اولین ستاره توی آسمان ظاهر شد، نود و هفت تا مرغ دریایی.. قایق ها کم کم پهلو می گرفتند، زنهایی که خرما می چیدند پرستو را صدا زدند.. ماه دیگر طلوع کرده بود، پرستو دیگر نمی توانست بماند.. نود و نه تا مرغ دریایی..! اشک هایش روی زمین می ریختند، انعکاسِ ستاره های آسمان.. زنها نمی دانستند، دلداری اش می دادند، افاقه که نمی کرد؛ راهشان را می کشیدند و می رفتند. پرستو با خودش فکر می کرد: "اگر بیاید، ببیند من منتظرش نماندم چه..؟" افسوس می خورد، فقط یک مرغِ دریایی مانده بود.. دمِ نخلستانی دور از ساحل؛ یک بوته بزرگ مینا کاشته بودند.
پرستو نگاهی به گلها انداخت و بغض گلویش را فشرد، گلِ مینا؛ یادآورِ شبِ خواستگاری اش، همان شبی که کاخِ رویا هایش توی کلبه شان وسطِ نخلستان خاک شد.. همان شبِ نحس که پدرش نه گذاشت و نه برداشت و نگذاشت تک دخترش همسرِ ته تغاریِ علی آقا بشود.. کنارِ بوته مینا؛ هزار نفر از آدمهای قریه جمع شده بودند؛ پرستو جلو رفت، ببیند چه شده.. و با منظره ای که چشمانش دیدند، پاهایش سست شد.. شالِ سرخ رنگش را از سر کشید؛ دیگر برایش مهم نبود کمندِ موهای سیاه رنگش را کسی ببیند.. آنکه باید می دید دیگر چشمِ دیدن نداشت..! با دست های سردش مهدی را در آغوش گرفت، تنش سرد بود؛ توی آن هوا، توی خرما پزانِ بوشهر..

شالش را روی صورتِ مهدی انداخت و فریاد کشید، ضجه زد، دست برد و چنگ به صورتش کشید، انگار تمامِ دنیا مثلِ آن شب سیاه شده بود و فقط پرستوی دلشکسته بود و مهدی ای که زیباتر از همیشه.. با آن چالِ گونه ها و موهای سیاهش؛ خفته بود توی آغوش خاک های غرق در عطرِ مینای سپید..! نمی گذاشت هیچکس تنِ بی جان معشوقش را جا به جا کند، آن قدر همانجا، کنارِ بوته مینا زار زد و عزاداری کرد که جان از تنش پر کشید..! مردم جمع شدند و پرستو را کنار زدند، مهدی را برداشتند و بردند جایی دور از آنجا، می خواستند به خاک بسپرندش.. پرستو تمامِ شب روی زمین؛ رویایِ دلبرش را در سر پروراند.. دمِ صبح، چشم هایش را باز کرد. شالش همانجا روی زمین بود، معشوقش نه اما؛ همان آدمهای دور و برش مهدی را از پرستو دور کرده بودند.. پرستو آدمِ تحملِ دوری نبود؛ شالش عطرِ مینا گرفته بود، آرام شال را دورِ گردنش بست و آخرین نفس های عمرِ شانزده ساله اش را کشید..
صدمین مرغ دریایی از بالای سرش رد شد، ولی این یکی دیگر نقطه پایانِ همه چیز نبود؛ سرخطی بود برای شروع.. شروعِ عشق شان توی دنیایی دیگر، پرستو با لبخند جان سپرد، با لبخند، با آخرین نفسی که مملو از عطرِ گلِ مینا بود، درست مثلِ تنِ مهدی..! و صبح، خبری تمامِ قریه را لرزاند: "پرستو دخترِ وحیدِ جاشو، خودش را بخاطرِ خواستگار قبلی اش که مرده بود، توی نخلستانِ اولِ قریه دق کرد.."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی غمگین و زیبا بود :) دلم گرفت یهو .
قربونت بشم..
خیلی قشنگ بود🤩🤩🤩🤩🤗